شعری زیبا از شاهکارهای استاد یوسف عبدالحسینی میلاجردی
باز هـم عــطـر خاطره
می وزد از آن سـوی باغ
بـوی گـلهـای پـراهـن تـو
بـا شـتـاب مـی گـذرد از پـر چـیـن خـیـال مـن شـیـریـن
آبـی آسـمـان خـاطـره ام غــبـار آلـوده اسـت
سـیـب هـــــــــــم در مـان درد مـن نـیـسـت
مـن کـجـا خـواهـم دیـد دلـم را؟
کـه سـپـردم بـه سـیـنـه ی سـپـیـدار لـب جـوی
و کـجـا خـواهـد بـود وعـده گـاه خـیال مـنُ تـو، شـیـریـن؟
آن روز مـن کـودک بـودم و سـپـیـدار جـوان
آنـچـنـان کـوچـک و خُرد
که در سـا یـه ی یـک بـوتـه ی یـاس
بـه تـمـا شـای بـاغ مـی رفـتـم
بـه تما شای کوه،به تماشای دشت.
بـرای دیـدن دخـتـر شاه پـریان، بال شـا پـرکی بــرایـم بـس بـود
مـن، نوشـتـن نـمـیـدانسـتـم امـّا، عشـق را مـی خـوانـدم
عـطـر لیلی را در تنفّس بیدهای مجنون حس می کردم
وشیرینی خیال را که همنام تو بو دشیرین!
غـبـار.آغوش من پُر از یاد و خاطره هاست وتو... درآن سوی غبار
شیرین! من که فرهاد نیستم...
بـِگذارو بُگذر همچنان خاطره ای...
*
یادت می آید؟
ما با روشنی شمع بازی را آغاز می کردیم
با سوختن پروانه آرام می گرفتیم!
پس گل کجا بود...؟
گـل دارم، دامن، دامـن.
خـو شـه دارم،خـِرمـن خــِرمـن
امّـا، تـو بــاور مکـن!
در عـصـری کـه عـشـق بـوی پـول مـی دهـد!
گـل بـه چـه کاری مـی آیـد؟ مـا عـاری از گـل و خـوشـه ایـم..
یـادگـاری بـر قـلب درخـت
رفـتـنـی چـــــــون آب در جــــــوی
امـا آب گـل آلـوده است شـیـریـن!
آن درخـت توت ... یـادت هـسـت؟
دیگـر نـیست !
کـجـاسـت ؟
نـمـی دانـم!
شـا یـد درشـو مـیـنـه ی یـک عـاشـق امـروزی مـی سـوزد
و شـــایـد سـازی سـت در دسـتـان عـــاشـــــــــقـی پــیــر...
مـی گـفـتـم شـیریـن نگـاه کـن!
تـوت هـا مـثـل تـو شیـرینند! و تـو... لـب مـی گـزیـدی.
وصدای مـادر تـو بـود کـه مـی آمـد. آها...ی - شـیـریـن ...! شـیـریـن ...!
کـجـایـی ؟گیس بریده ! بازهم با اون پسره ی خُل وچل خلوت کردی؟
آن وقـت بـود کـه مـن دلـم سـخـت می گـرفـت.
شـیـریـن، تـو ... مـعـنـی خـلــوت را مـی دانـی ؟
نـی لـبـک چـوپـانـی ام کـجـاسـت ؟
رمـه ی گـوسـفـنـدان در دشـت دلــم گــم شــــــــــده انـد .
از غــم فـراق تـو، تـرک دیـار کـرده ام !
مـن در خـاطـره ی کـدامـیـن کـوچـه بـاغ جـا مـانـده ام ؟
کـسـی مـرا نـد یـده اسـت ؟؟؟
*
آدیـنـه بـود و خـلوت خـیـال و رویـای رود خـروشـان خـاطـره
دیـدم کـه یـکـی از تـبـار تـو بـا مـن سُخـن می گـویـد بـا نـگـاه تـو بـر مـن مـی نـگـرد، شـیــریـن
نـشـانی ها یت را پـرسیـدم !
گـفـت: « مـن هـم جامانـد م...!
در همان کوچه باغ خاطرات کودکیم با تو
وقـتی گـوسفند ها در وسعت دشت گم شدند
و هیبت دشت بزرگ شد، دیدم که دل تو شکست
من،به آرامی دور از چشمان تو در نی لبک دمیدم
صدایش خوب نبود
تو...برگشتی درنگاهت اخم بود و لبخند
نی لبک از دستانم بر زمین افتاد
وتو از گونه هایم سیب سرخ چیدی
آه ...! نفهمیدم غبار تمام آینه ها را پیر کرده بود
من، معنی خلوت را دیر فهمیدم
آن هنگامی که تو رفته بودی و دیگر هرگز کسی ترا ندید.
*
مـادر کوچه را آب وجارو می کـرد
دمـپـایـی هـا را هـمـیـشـه جـفـت مـی گـذاشـت .
شـایـد کـسی بـیـایـد ... !؟
مـادرامّـا ، خلـوت مرا نفهمید ومن غمگنانه در خلوتُ تنهایی با حسرتی تلخ سوختم
حالا به یاد می آورم که چه بوی یاسی داشـت
پیراهن چین، چین نارنجی ام
وقـتی که آهـسته می چـرخـیـدم و شـعـر بـاران را می خـواندم.
بـرای بارانی که می آمـد و هــاجـر عـروسی داشـت .
فهـمـیـدم کـه تـوت هـا بـرای اثـبات شـیـریـنی مـن،آفریده شده اند.
و تـیـشـه ی فـرهادی کـه ریـشه ی جـانـم را بـا قانـون بـزگ شـدن قـطـع می کـرد
و فـریـاد تـیـشـه هـای فرهـاد بـود، که سکـوت شب ها را برایم تفسیر می کرد.
باد درمـو هـا یـم می پـیـچـیـد. لـذت پـریـشـانـی گیسوانـم مـرا با خـود بـه خواب می بـُرد.
دیـدی! چه کـوچک مـا نـده ام؟
هـنوز هـم دیـوانه وار عـاشـق دویدن هـسـتـم...!
*
دسـتـم را بـه زحمت بـالا بـردم
رو سـری ام بـه شـاخه هـای تـوت گـره خـورده بـود
تـو ...،صـدایـم کـردی!
دیـدم کـه صـدای تـو خـوب است.
روسـری ام را بـه آرامی بـاز کـردی بـرایـم تـوت چـیـدی
و اشکی را که درگـوشه ی چـشمانـت جـمع شـده بـود
نفهمیدم کدامین دست پاک کرد.
از آن روز بود که خنده ات را فرامـوش کـردم .
مـادر صدایم کــرد ،
شـیـرین ...شـیـرین ! کـجـایـی گـیـس بـریـده ؟
بـاز هـم بـا آن خـُل و چـل خـلـوت کـرده ای ؟
بسـوی مـادرم دویـد م و دانسـتـم کـه خلـوت تـو
در ازدهـام گـوسـفـنـدهـای زخـم خـورده ات گـره خـورده
اکـنـون هـمـه ی آن لـحـظـه هـــــای قـشـنـگ کــود کـا نـه
که ما را بـهـم پـیونـد می داد
بـه کدا مـیـن چــوبـه ی دار آویـخـتـه اسـت؟
بـبـیـن !مـن هـم جــا مـانـد ه ام
در هـمـان کـوچـه بـاغ خـاطـرات کـود کی ام،بـا تـو...»
*
شــیـریـن جان !
تـو... مـانـد ه ای هـنوز؟
مـن رفـتـه ام از یـاد و خـاطـر کـوچـه بـاغ و یـا س
سـرو بـالا بـلـنـد در انـتـظـار تـو شـکـسـتـه ام
و ایـن مـنـم که از چـشـمان تـو جاری مـی شـوم
گـیـسـو کـمـنـد کـمـان ابـرو
قـمـری عـشـق، ســـودای خـیـال
آیـنه گــویـای حـقـیـقـت است
قـبـلـه گـاه مـن سوی قـبـیـله ی تـوست .
مـصـلــوب صـلابـت نـگـاه تـوام – د لـنـواز چــشــم
در حـســرت احـیـای عـشـقـم و لـحـظـه ی مـوعـــــود
بـگـو کـجـاسـت آن خـیـال آسـوده ی ما و کـجـاست آن الـتـهـاب گـنـگ ؟
آن روز کـه آمدی صـبـح بـود و دلـت آیـنـه و چـشـمـانـت آسـمـان .
دسـتانـت پـل عـبــور و لـبـخـنـد ت تـرانـه ی بـاران
بـیـا و آهـسـتـه بـگـذ ر از خـیـا ل مـن – شـیـریـن
کـه دل تـنـگـم و مـحــزون مـثـل غـروب آدیـنـه
*
شـیــریـن جـــان ...
زخــم اسـارت دارم و الـتـهـاب قـاصـد ک.
چـه کـنـم !
چـه گــفـتـی ؟
نــه – نـازنـیـن !
مـرحـم زخــم آســمــان، پـرواز اسـت .
دل تـنـگـم شـیـریـن... تـأمـل کـن هـمـیـن الان مـی گـویـم.
د ل تـــنـگــم... نـشـان، بـه آن نـشـان، کـه خــانـه ای داشـتـیـم از جـنـس آسمـان
بـیـکـرانـه، بـی در، بـی دیـوار
هـرسـو کـه نـگاه می کـردی پـنـجـــره بـود و پـرواز و پـرسـتـو
اوج هـر پـروازی بـلـنـدای خـلــوص خـلـوت مـا بـود ،
و هـیـچ بـامی بـلـنـد تـر از بـام خـیـا ل مـا نـبـود
نـرد بـان عــقـل چـقـدر کـوتـاه بـود بـا لـهای خـیا ل چـقــدر بــنـد پـر واز
مـادرهـا گــوش مـی ایـسـتـادن آغـوش می گـشـــودن بـرای ربــودن خـیال مـا
مـا کـه عـاری از تـخـیـل شـب بـودیـم و فـارغ از خط روزگـار
از کـجـا مـی دانـستـیـم ! چـرا رنـگ گــونـه هـا زرد اسـت و زنـگ کـاروان مــحــزون؟
بـال می گـشودیـم و می چـرخـیـدیـم دور درخت تـا تـمـام هـستـی بـا ما بـچـرخـد
دور می گـرفـت خـیـال مـا
مـی گـفتی: بـیـن آسـمان خانـه ی مـا چـقـــدر آبـی است ؟
مـی گـفـتـم : آسـمــان خـانـه مـا آبـی تـر است .
مـی گـفـتـی : امـا خـدا در آسـمـان خـانـه ی مـاست .
و من چـشـم در چـشـم تـو در جـستـــجـوی خـدا در قـاب چـشـمانـت
امـــا ... دریـغ !
شـیـرین، تــو راز آسـمـان را می دانـستـی ؟
*
بـازهـم آ دیـنـه است و رویـای خـیـال ولحـظه هـای انتـظار
و من در انـدیـشه ای ژرف ... چـه کسی مـی آیـد؟
کــوچـه در امـتـداد بـاور می گـویـد
نمی دانم ...! شـایـد کـسـی بـیـایـد
اما دل می دانـد کـه هـیـچـکـس نـخـواهـد آمـد...
امـروز تـمـــــام واژه هـا مـزه ی تــــوت کـال مـی دهـنــــد
دیـگـر در هـچ آیـنـه ای نـگاه نـخــواهـم کـرد
نـه ایـنـکـه خـیـال کـنـی از تـرس پـریـشـانـی است
نـه ... عــزیــزم از تـرس نـا بـاوری اسـت
آیـنـه ها زنگـار دلـشـان را در قـاب چـشـمـانـت می ریـزنـد
تـا بـاور کـنـی غـبار آلـو ده ای!
گـوش کـن !صـدای مـادرت می آیـــــــــد ...
یـکـی از تـبـار تـو بـا مـن سـخـن می گـویـد
و بـا نـگـاه تـو بـر مـن مـی نـگـــــــــــــرد
امـا بـاز هـم جـا مـانـده ام – شیـــــــــــرین
ایـنک بـا داغ تـو هــوای رفـتـن دارم
در رویای پـریـشـان خـویـش کـسی مـرا نـدیـده اسـت؟
*
بـبـیـن- شـیـریـن !
سـر درگـریـبانـم در ازدهـام سـرگـردانـی
اسـتـحـا لـه می شـود عـشـق در قـالـب اما و اگـر
درهـا در بهـت فـرامــوشـی فـرسـوده انـد
کـوبه هـا در انـتـظـار دسـتی شیــدا می لـرزنـد
قـاب پـنجـره هـا عـاری از لـبخـنـد شـکـوفـه است
کـوچـه ها خالـی از تـنـفـس دلـهـاست
در ایـن شب سرد فـرامـــوشـی
فـانـوسـهــا از هـیـبـت بـاد لـرزانـنـد
بـاز هـم از تـبـار تـو بـا مـن کـسـی سـخـن مـی گــویـد
و بـا نگـاه تـو بـر مـن می نگـرد – شیـریـن
و من درانـتـهـا ی خـیـا لــم بـه انـتـظار نـشسـتـه ام
بـه انـتـظـار خـلـو تـی دیـگـر
*
گـفـتـم بـه هــــوای تـو سـازی بـسـازم از جـنس خـیـــــــال
تا هـر گـاه زخـمه ای بـر آن می زنـم
نـشـانـه ای بـاشـد بـرای زخـم زبـان آنـهـایـی کـه
نـا بـاورانـه می خـنـد نـد و می گــویـنـد
بـاز هـم کـه آه و نـالـــه مـی کـنـی
و مـن خـیـره در چـشـمـانـشــان! هـیـهــــــات...! هـیـهــــــــات...!
انـگـار صـدای کـسـی مـی آیـد؟!
چـه پــنــــــــــدار بـیـهـوده ای!...
ایـن صــدای سـاد گـی مـن اسـت.
شــیـریـن –تـو چـرا ســــــاکـتـی؟
چـرامی لرزی؟
پـریـشانـیـت بـرای چـیـسـت ؟
نـکـنـد ســرمـا خـورده بـاشـی ؟
روسـریـت را چــــــه کرده ای؟
نکـنـدآن را دسـت بـاد داده باشی؟
کـه بـرود هـمـه جا،جـار بـزنـد چـه و چه...
گـلـهـای پـیـراهـنـت چـرا پـژمـرده انـد؟
مگـر از کـدام فـصل و از کـدام کـوچـه عـبـور کـرده ای ؟
چـیـنـهـای دامـنـت در پـرچـیـن کـدامـیـن بـاغ جـای مـانـده اسـت ؟
ایـن هـمه ســکـوت بـرای چـیـست ؟
بـبـیـن شـیـریـن ...
ســرشـار از گـریـسـتـنـم بگـو دامـنـت کجـاسـت ؟
هـیـچـگـاه، سکـوت تـو ...
عـلامـت رضـایـت نـبـود.
بـا یـاد تــو پـنـجــره ای بـاز می کـنـم به ســوی بـاغ
امـا دریـــغ ... هـیـچـکـس در ایـن حـوالـی نـیـسـت
بـی پـرده بـگــویـم نـازنـیـن
مـن دررکاب عـشـق پـیـاده مـی روم
و بـا هـر پـیـچ گـیسـوان تـو پـیـچ می خـورم
و با هـر چـیــــــن دامـن تـو پـای می کـوبـم
و قـاصـدک را فـقـط به قـصـد زیـارت نـام تـو پـر می دهــم
و تـرانه ی بـاران را فـقـط بـرای تـو می خــوانـم
و ازکـوچـه ی خـیـال تـو می گــذرم
تـا طـلـوع صبـح.
*
بـیـا –شــیـریـن
از تـمـامـی خـاطـره ام تـنـهـا تـو مانـده ای کـه هـنـوزم
بـه هـدایـت ایـن روح سـرگـردان هـمـت گــمارده ای
بـه دنـبـال گـمـشـده ای در روز
تـمامی کــوچه پـس کــوچه هـای شب را گــشـتـم
و درهـرکـورسـویی کـه از پـنجـره هـای خاطـره می تابـیـد
«رد پـای بـاز نـیـا مـده ی بـسـیـاری پـیــــدابــود.»
بـیـا کـه در نـیـمـه راه خـا طـره مـانـده ام و هـنـوز
تـا حــدیـث چـشـمـه و چـشـم راه بـسـیـار است.
*
تـو ...چـه شـیـریـن آمـدی و چـه شـیــدا رفـتـی – شـیـریـن!
بـیـا و عــاشـقـانه نـگـاهـم کـن
در کـلاس عــشـق نـشسـتـه ام و می لـرزد،دلـم از وحـشت سـوأل
می تـرسـم از نگاه نـاظم عـقـل و تـرکـه ی انـار
کـه هـیـچ نـمـی دانـم بـه جـز نـام تـو – شـیــرین
بـیـا کـه عـاصی از اســـارت خـاکـم و عـاشـق پـرواز
مـقـابـل آیـنه ایـسـتـاده ام،امـا ... آیـنـه شـکـسته ی اُتـا قـم
فـقـط نـیـمه ی خا طـراتـم را نـشـا نـم مـی دهـد.
بـیـا – شــیـریـن
بـیـا روبـرویـم بـنـشـیـن تا بی نـهـایـت بـار تـمـاشا کـنـم تو را
تـا بـی نـهـایـت بـار به خـاطــــرم بـسـپارمت
بـدرقــه ام کن نـازنـیـن!
بـا قـطـره ی اشـکـی و نـگـاهـی دزد دانـه
بـیـا نـی لـبـکــم را بنـواز
قـول مـید هـــم صـدایـش خـوب بـاشـد
قـول می دهـم اخـم نکـنم در گـیس تـو چـنـگ نـزنـم باور کـن !
فـقـط لــبـخـنـد مـی زنـم ...
ایـنـجـا تـمـام سـپـیـدار هـاسـراغ تـو را می گـیـرند
تـوت هـا در انـتـظار شــیــریـنی تـو انـد
سـیـب هـا رنگ پـریـده انـد
یـاس هـا خـشـکـیـده انـد
هـمـه ی پنجـــــره هـا بـه روی تـو آغــوش گـشـوده انـد
طـلـسـم تـمامی درها فـقط با افـسون نام تـو بـاز مـی شوند.
بـیـا – شـیــریـن
بـیـا کـه بـاز بـارانـی ام ،چـتـر تُ بـده...
بـبـیـن! در غـوغـای د لـهـای سـر گـر دان هچ کس مـا را نـمـی بـیـنـد
*
رو یای مـن در پـریـشا نی زلــفـی کـه در بـاد مـی رقـصـد آشـفــتـه مـی گـردد
درجستجـوی توام بهانه ی بـودن ، به دانه آورده ام برای زخـم سیـنـه ات شـیـریـن جـان!
بـاور کـن تـلخ نـیـست. خـیـال کن چـنـد دانه توت است.
هـرچـه که باشـد ازجـوشـانـده و شـربت سیـنه بـهـتـر است
روسریـت را بـده. می روم برایـت تـوت بـچـیـنـم
قـول بـده تـا وقـتـی بـرمی گـردم خـوب شـده بـاشـی
مـن هـم قـول می دهـم که اشکـم را از گـوشـه ی چـشـمـانـم بر گـیـرم و در زیـر بـاران حــراجـش کـنـم
تا هـمه ی جـوشـانـده هـای عـالـم را یکـجا سـر بـکـشـم
*
بـا ران مـی بـارد شــیـریــن
بـرو زیر چـتـر نـیـلـوفـر تـا خـیـس نـشـوی سـرمـا نـخـوری
وانگـاه مـــجـبـورشــوی که جـوشانـده ی هـفـت گـیـاه را سـربکـشی وتـلـخ بگریی
و من هـم به بهـانه ای گـنگ و تـلـخی ایـن لـحــظـه،صد بار بـمـیـرم
بـا ران مـی بـاردشـیـریـن
بـرو زیـر چـتـر نـیـلـو فـر
بـه جـان تـو هـا جـر عـروس نـشـد در سـوگ آن سـرو سـر بـلـنـد
دیگـر بـس اسـت شـیـرین جان
مگـر نـه آنکـه تـمـام دخـتـران هــاجــر،در وعـده گاه خـیـال یـکـجـا عــروس می شـونـد
مگـر نـمی دانی تـو؟ بـاران عـلـت دیگـری هـم دارد
بـس است شـیـریـن جـان کـه بـسـیار افـســرده ام
اکـنون بـه احـتـرام تـحـمـل قـلبـم
بـه قـله های عـشـق می انـدیـشـم
و بـه احـتـرام آنـها یی که گــفـتـه انـد زمـیـن،زیـبـاست
چـشـمانـم را بـه آسـمـان می بـخـشـم تا هـمـه چـیـزرا آبی بـبـیـنـنـد.
و د لـم را به آن پـیـر دوره گرد می بـخـشـم
تا در تـمامی شهـر بگردد و چـشم در چـشم تـمام پنجـره هـا فـریاد بـزنـد
آهـای ... آدم ها !
حــراج د ل کـرده ام و عـشق خـریـدارم
من به عـادت دیـریـنه به شیـریـن تـرین رویاهـا می انـدیـشم
باآنکـه هـراس تـمام لـحـظه های فـراموشی همراه من است
بـاز هـم بـه تـو مـی انـدیـشــم
بـه تـو می انـدیـشـم کـه یـادگار آب بـودی وآیـنـه از توروشـــــن بـود
به نادر تـرین چیزهـامی انـدیشـم
به سیب ،به جنگل، به دریا ...
و بـه ایـن فـصـل می انـدیشـم که چـنـد بـرگ دیگــر را خـزان خـواهـد کرد.
و در مـقـام اعـتـراض به بـدعـت گـذاران زمـیـن ،گاهی به آسمان نـیـز می اندیـشـم
بـه احـتـرام کـاشـفـان جـبـر زمان ، جـاذبـه ی زمـیـن
تـمـام سـیـبـهـای باغـچـه ام را به آسـمـان تـقـد یـم می کـنـم
و بی نهایـت بار چـشـم در چـشـم سـتارگان می دوزم و طـیـف خـیـل آنها را
به طـواف دلـهـایی می بـرم کـه هـنوزم عـاشـق می شـونـد.
باز هـم به تومی انـدیشـم که یادگـار آب بودی و آیـنه از تـو روشن بــود.
تـــو...!می شنیدی.هنگامی که از روشـن ترین رویاها با تـو سـخـن می گـفـتم
امّـا ...چـشـمـانت در قـابِ شـک به دیوار دلـت، آویـخـتـه بــود
پـس خـوب است کـه بـدانی، تـمام خـاطـره ام
تـنـها خواب یک سـتاره بـود درطــلـوع صـبـح
ایـنک،هـنگــام رفـتـن اسـت نـازنــیـن
برو با آن که می دانـم من نیـز غــبار راهِ تـو خـواهـم بــود.
نـمـان...کـه در خـیـال قـاب و قــفـس، پـرنـده پــژ مـرده اسـت...
یـو سـف نـوشـت- قـم -74