شبی یاد دارم که چشمم نخفت/شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست/تو را گریه و سوز باری چراست؟
بگفت ای هوادار مسکین من/برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من به در میرود/چو فرهادم آتش به سر میرود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد/فرو می دویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست/من استاده ام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت/مرا بین که از پای تا سر بسوخت
مبین تابش مجلس افروزیم/تبش بین و سیلاب دلسوزیم
نرفته ز شب هم چنان بهره ای /که ناگه بکشتش پری چهره ای
همی می گفت و می رفت دودش به سر/همین است پایان عشق ای پسر
ره این است گر خواهی آموختن/به کشتن فرج یابی از سوختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست / قل الحمدلله که مقبول اوست
اگر عاشقی سر مشوی از مرض / چو سعدی فرو شوی دست از غرض
فدائی ندارد ز مقصود چنگ / وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
به دریا مرو گفتمت زینهار / وگر میروی تن به طوفان سپا
سعدی شیرازی