يه آقاي فروشنده اي بعد از يك روز كاري 100 هزار تومن فروش كرده بوده و همه پولو مي ذاره روي ميز و براي مدتي مغازه رو ترك ميكنه. بعد مدتي كه مياد تو مغازه مي بينه كه پولها نيستن. تو مغازه 2 تا كارمند بيشتر نداشته از كارمند اولي مي پرسه مي دوني پولها چي شدن. اون ميگه من ديدم پولها روي ميز هستن گذاشتمشون زير كتاب سبز رنگي كه روي ميزه. مي رن و زير كتاب رو نگاه ميكنن مي بينن كه پولها نيست. از كارگر دوم ميپرسه تو ميدوني پولها چي شدن اون ميگه من ديدم زير كتاب جاي امني نيست و اونها رو لاي كتاب گذاشتم و بين صفحات سي و پنج و سي و شش بود كه گذاشتم. اونها ميرن لاي كتاب رو نگاه ميكنن و مي بينن كه اونجا هم نيست. بعد آقاي فروشنده زنگ ميزنه به پليس و ميگه كه كدوم يكي از كارمنداش دزده حالا بگيد اون از كجا ميدونه؟
_________________
دهانم پر از حرف های نگفته است و دلم پر از درد ....!!!
اما افسوس نه با دهان پر میتوان صحبت کرد و نه با دلی پر از درد!!!!
شما نمي توانيد مبحث جديدي در اين انجمن ايجاد کنيد شما نمي توانيد به مباحث در اين انجمن پاسخ دهيد شما نمي توانيد پست هاي خود را در اين انجمن ويرايش کنيد شما نمي توانيد پست هاي خود را در اين انجمن حذف کنيد