استاد شهریار و به آتش کشیده شدن تخت جمشید
به آتش کشیده شدن تخت جمشید توسط اسکندر - به درخواست مشوقه اش-یکی از آن مسائلی ست که همیشه باعث آزار ایرانیان وطن پرست شده است. یکی از این ایرانی ها استاد محمدحسین شهریار هست که در این باره شعر بسیار زیبائی سروده است شهریار در این شعر تمام نیرو و توان خود را به کار می گیرد تا معشوقه اسکندر را از عملی که می خواهد انجام دهد باز دارد و برای بازداشتن این زن به هر زبانی متوسل می شود .عصبانی می شود ناراحت می شود فریاد می زند التماس می کند خلاصه به هر ترفندی می خواهد این زن را از به آتش کشیدن تخت جمشید منصرف کند اما وقتی متوجه می شود دیگر کاری از دستش بر نمی آید و تخت جمشید دارد می سوزد شروع می کند به ابهت دادن به سوخته شدن تخت جمشید طوری که انسان نه تنها احساس شکست و سرافکندگی نمی کند بلکه افتخار می کنند که تخت جمشید اینچنین دارد می سوزد
بهتر است قسمتهایی از شعر را برایتان بگذارم تا اگر تا به حال این شعر شهریار ملک سخن را نخوانده باشید از آن بی نصیب نمانید :
شب ازاين منظره ها ديده بسی ليکن اسرار نگويد به کسي
رفته بر دوش سکندر تائيس خنده و خدعه به سان ابليس
اهرمن تا ره حوا نزند رخنه در طينت آدم نکند
خادمش مشعله ای داده به دست تيغ عريان به کف زنگی مست
عامل جرم به شرکت گستاخ ابتدا می کند از پرده کاخ
پرده چون دختر زيبای عفيف سر فرو هشته به زلفان ظريف
زان جنايت که جهان می ورزيد شعله و دست به هم می لرزيد
وه چه برنده ندا بود و مهيب خشم وجدان که برآورد نهيب
شرمی از کار تبه دار ای زن شرم کن، دست نگه دار ای زن
قبله پادشهانست اين کاخ مرکز ثقل جهانست اين کاخ
کاخ دانش بود و کعبه داد حرمت آيين و محبت بنياد
خرمن خوشه فضلست و فنون گردآورده اعصار و قرون
اين همه زشت چرايی ای زن کاخ داراست، کجايی ای زن
اين پرستشگه ذوقست و هنر آخرين پايه معراج بشر
زير پا هشته بشر دنيايی تا بدين پله کشيده پايي
اين تمدن که فرارفته به ماه چون فرود آريش ای زن در چاه؟
بنگر ارواح نياکان و مهان چشمها خيره ز آفاق جهان
زين جنايت همه خونين جگران در تو چون چشم ندامت نگران
بنگر آفاق به هول و تشويق دستها بين به شفاعت در پيش
خيره،ای ديوشقاوت چه کني؟ با سراپرده عفت چه کنی ؟
ای فلک،اين چه دلست و يارا پای اسکندر و کاخ دارا ؟ !

شعله از پنجره می زد بيرون سرخ آن گونه که سيلی از خون
می گريزند حريفان چون تير شعله دنبال کنان چون شمشير
روشنان حمله ورازبرق و شرار سايه ها مضطرب و پا به فرار
مانده تائيس و سکندر به ميان نعره چون هلهله دوزخيان
در و پيکر بشتاب و بعطش می ربايند لهيب آتش
پيشدستيست به جان افشاندن که پس از شاه چه جای ماندن
در و گوهر به نشاطی که سپند در دل آتش و خون می رقصند
پرده ها عشوه کنان می سوزند آخرين کوکبه می افروزند
دود را جلوه زلف و خط و خال شعله را داده شکوهی به جمال
شعله ها سبز و زري،عنابی سرکشيده به سپهر آبي
ياد می آورد از طنازی جشن شاه و شب آتشبازي
چه شکوهی که به هنگام زوال به همان جلوه دوران جلال
خوب را اول و آخر همه خوب مهرو مه را چه طلوع و چه غروب
ساختن بود بدان فر و جلال سوختن نيز بدين لطف و جمال !
از افسانه شب