تقریبا یک هفته پیش مترو بودم داشتم می اومدم دانشگاه اتفاقی با یه خانومی آشنا شدم ازش پرسیدم از زندگیت راضی هستی با دل پری گفت راضیم مشخص بود که خیلی از دنیا سیر شده بوده بود یه جورایی بهش اطمینان دادم که بهم اعتماد کنه و حرفای دلش رو بهم بگه.
همیشه فکر می کردم مشکلاتی که داره میگه برا آدمای تو غصه هاس تا جایی که حتی دست به خودکشی زده بود.واقعا نمی دونستم چی بهش بگم که آرومش کنم انگار همه ی حرفا براش تکراری بود.گفتم که بعد از هر طوفانی آرامشی است گفت که خیلی ها بهم گفتند اما دنیای من آنقدر طوفانی است که آرامشی در آن وجود ندارد.
مدتی هیچ کدام حرفی نزدیم در این مدت داشتم زندگی خودم را با زندگی اون مقایسه می کردم خدا رو شکر کردم برا موقعیتی که دارم.چند تا از حرفایی که بهم گفت اینجا میگم.
بهم گفت خودت رو باور داشته باش و برای خودت ارزش زیادی قائل باش اینطوری کسی به خودش اجازه نمیده بهت توهین کنه و در آینده برات در زندگی ارزش و احترام میاره.همیشه در زندگی اهدافت رو خیلی بزرگ بگیر این باعث میشه که به چیزهای کم قانع نشی.
و در آخر خودش گفت اگه خداوند قرار باشه مشکلات همه رو یه جا جمع کنه و کوهی از مشکلات درست کنه هر کسی مشکل خودش رو برمیداره چون خدا به اندازه قدر و ارزش هر کسی براش مشکل و سختی تو زندگیش میذاره.
پس همیشه امید رو در زندگی فراموش نکنید.چون آینده با دستای خودمون ساخته خواهد شد.