آبادی من می دانم چه دردهایی را چشیده ای و چگونه در خلوت اجباری از مردمانت سرکرده ای . آبادی من تشنگی درختانت را می دانم. آبادی من علفهای هرز باغهایت را دیده ام . آبادی من از دستانی خبر دارم که ناامید نشدند ونهال نوپای سبزی ونشاط رادوباره درزمینت نشاندند تا آوای حیات هرگز خاموش نگردد. آبادی من می نویسم از محرومیت و کمبودهایت ،از شلاق بی رحمانه زمستان برپیکرت ، از فقر معدود ساکنینت … آبادی من ای خانه آبا و اجدادیم تو را دوست دارم...(ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون «باد» به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد کوچ تا چند؟! مگر میشود از خویش گریخت «بال» تنها غم غربت به پرستوها داد اینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست ..غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد ) خط نویسم من در این گوشه کنار/من اگر مردم بماند یادگار... من آن غریبه ی دیروز ، آشنای امروز و فراموش شده ی فردایم . در آشنایی امروز مطالبی می نویسم و عکس هایی قرار می دهم تا در فراموشی فردا یادم کنید . غرض نقشي است كز ما بازماند / كه هستي را نميبيبنم بقايي