خانمانسوز بود آتش آهي گاهي
ناله اي ميشكند پشت سپاهي گاهي
گر مقدر بشود سلك سلاطين پويد
سالك بيخبر خفته به راهي گاهي
قصه يوسف و آن قوم چه خوش پندي بود
به عزيزي رسد افتاده به چاهي گاهي
هستيم سوختي از يك نظر اي اختر عشق
آتش افروز شود برق نگاهي گاهي
روشني بخش از آنم كه بسوزم چون شمع
رو سپيدي بود از بخت سياهي گاهي
عجبي نيست،اگر مونس يار است رقيب
بنشيند بر گل هرزه گياهي گاهي
چشم گريان مرا ديدي و لبخند زدي
دل برقصد ببر از شوق گناهي گاهي
اشك در چشم،فريبنده ترت مي بينم
در دل موج ببين صورت ماهي گاهي
زرد رويي نبود عيب مرانم از كوي
جلوه بر قريه دهد خرمن كاهي گاهي
دارم اميد كه با گريه دلت نرم كنم
بهر طوفانزده سنگي ست پناهي گاهي
معيني كرمانشاهي- اي شمعها بسوزيد- تهران 1373
_________________
ديروز دنبال گمنامي بوديم و امروز مواظبيم ناممان گم نشود...
آنجا(جبهه)بوي ايمان ميداد و اين جا ايمانمان بو مي دهد..
الهي : نصيرمان باش، تا بصير گرديم .
بصيرمان كن تا از مسير برنگرديم و آزادمان كن تا اسير نگرديم.
سردارشهيد شوشتري