میگویند : درویشی بود که در کوچه و محله راه می رفت و می خواند : " هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی " اتفاقاً زنی مکاره این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه می گوید وقتی شعرش را شنید گفت : " من پدر این درویش را در می آورم " .
زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه اش و به همسایه ها گفت : " من به این درویش ثابت می کنم که هر چه کنی به خود نمی کنی " .
از قضا زن یک پسر داشت که هفت سال بود گم شده بود یک دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی کرد و گفت : " من از راه دور آمده ام و گرسنه ام " درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت : " زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان ! "
پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت : " درویش ! این چی بود که سوختم ؟"
درویش فوری رفت و زن را خبر کرد . زن دوان دوان آمد و دید پسر خودش است ! همانطور که توی سرش می زد و شیون می کرد ، گفت : " حقا که تو راست گفتی ؛ هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی " .
_________________
ديروز دنبال گمنامي بوديم و امروز مواظبيم ناممان گم نشود...
آنجا(جبهه)بوي ايمان ميداد و اين جا ايمانمان بو مي دهد..
الهي : نصيرمان باش، تا بصير گرديم .
بصيرمان كن تا از مسير برنگرديم و آزادمان كن تا اسير نگرديم.
سردارشهيد شوشتري