ارسال مبحث جديد پاسخ به مبحث  [ 41 پست ]  برو به صفحه قبلي  1, 2, 3, 4, 5  بعدي
نويسنده پيغام
 موضوع پست: Re: داستانک
پستارسال شده در: چهارشنبه 7 خرداد 1393, 12:37 pm 
عضو سایت
عضو سایت
نماد کاربر
آفلاين
تاريخ عضويت:سه شنبه 15 بهمن 1392, 8:18 am
پست ها :
130 پست
محل سکونت:
میلاجرد کهن
تشکر کرده اید:
156 مرتبه
تشکر شده:
702 مرتبه در 138 پست ها

محل تولد: میلاجرد

داستان کوتاه هدیه فارغ التحصیلی


 







مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد.  ماه ها بود كه ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یك نمایشگاه به سختی  توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو می كرد كه روزی صاحب آن ماشین شود.  مرد جوان، از پدرش خواسته بود كه برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را  برایش بخرد. او می دانست كه پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ  التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او  گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش  از هر كس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یك جعبه به دست او داد. پسر، كنجكاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یك انجیل زیبا، كه روی آن نام او  طلاكوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر كشید و گفت: با تمام  مال و دارایی كه داری، یك انجیل به من می دهی؟ كتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترك كرد.سال ها گذشت و مرد جوان در كار و تجارت موفق شد. خانه  زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یك روز به این فكر افتاد كه پدرش،  حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او  را ندیده بود. اما قبل از اینكه اقدامی بكند، تلگرامی به دستش رسید كه خبر  فوت پدر در آن بود و حاكی از این بود كه پدر، تمام اموال خود را به او  بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور  رسیدگی نماید. هنگامی كه به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی  كرد. اوراق و كاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیكه اشك می ریخت انجیل را باز كرد و صفحات آن را ورق زد و كلید یك ماشین را پشت جلد آن پیدا كرد. در كنار آن، یك  برچسب با نام همان نمایشگاه كه ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی  برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ  پرداخت شده است.




_________________
خدایا! هیچ کس نیست که به تو محتاج نباشد. به ما، اما بال اشتیاق عنایت کن نه پای احتیاج.


بالا
 مشخصات ارسال پيغام خصوصي E-mail  
کاربران زیر از شما کاربر محترم soleimany به خاطر این پست تشکر کرده اند
maleki (چهارشنبه 7 خرداد 1393, 7:20 pm), ya3na (دوشنبه 12 خرداد 1393, 9:27 pm), h.karami (جمعه 7 فروردین 1394, 11:08 pm), atabaki (پنج شنبه 27 فروردین 1394, 8:11 am), پایگاه حضرت ابوالفضل (پنج شنبه 17 اردیبهشت 1394, 8:17 pm)
 موضوع پست: Re: داستانک
پستارسال شده در: دوشنبه 12 خرداد 1393, 9:26 pm 
عضو فعال
عضو فعال
نماد کاربر
آفلاين
تاريخ عضويت:سه شنبه 2 مهر 1392, 7:32 am
پست ها :
364 پست
تشکر کرده اید:
913 مرتبه
تشکر شده:
2167 مرتبه در 370 پست ها

محل تولد: اراك

 


داستان بهترین دوست...



روزی دو دوست در بیابانی راه می رفتند . ناگهان بر سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و کار به مشاجره کشید .یکی از آنها از سر خشم سیلی محکمی توی گوش دیگری زد .دوست سیلی خورده هم خون سرد روی شن های بیابان نوشت : امروز بهترین دوستم بر چهره ام سیلی زد . آن دو کنار یکدیگر به راه رفتن ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و استراحت کنند. ناگهان پای شخصی که سیلی خورده بود لغزید و داخل برکه افتاد و چون شنا بلد نبود نزدیک بود غرق شود اما دوستش به کمک او شتافت و نجاتش داد . فرد نجات یافته به سختی و روی صخره سنگی نوشت: امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد . دوستش با تعجب پرسید : آن روز تو سیلی مرا روی شن های بیابان نوشتی اما امروز به سختی روی تخته سنگ نجات دادنت را حکاکی کردی؟ آن یکی هم لبخندی زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار می دهد باید روی شن های صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی به ما می کنند باید آن را روی سنگ بنویسیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یاد ما ببرد. 


 


_________________
EnSan mOjodis k Ziyad mojOd niS


بالا
 مشخصات ارسال پيغام خصوصي E-mail  
کاربران زیر از شما کاربر محترم ya3na به خاطر این پست تشکر کرده اند
maleki (سه شنبه 13 خرداد 1393, 7:46 am), h.karami (جمعه 7 فروردین 1394, 11:08 pm), atabaki (پنج شنبه 27 فروردین 1394, 8:11 am), پایگاه حضرت ابوالفضل (پنج شنبه 17 اردیبهشت 1394, 8:17 pm), akbarabadi (پنج شنبه 7 خرداد 1394, 6:56 pm)
 موضوع پست: Re: داستانک
پستارسال شده در: چهارشنبه 26 فروردین 1394, 9:24 pm 
عضو فعال
عضو فعال
نماد کاربر
آفلاين
تاريخ عضويت:سه شنبه 2 مهر 1392, 7:32 am
پست ها :
364 پست
تشکر کرده اید:
913 مرتبه
تشکر شده:
2167 مرتبه در 370 پست ها

محل تولد: اراك

 


روزي ﻫﻤﺴﺮ هارون الرشيد بهلول ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ
ﺍﻧﮕﺸﺖ
ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻂ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ .
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ : در بهشت ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺳﺎﺯﻡ
ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﻢ .
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟
بهلول ﮔﻔﺖ: !صد دینار،
زبیده ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ صد دینار ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ،
بهلول
ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ بین ﻓﻘرا تقسیم ﮐﺮﺩ .
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺷﺐ هارون ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﻬﺸﺖ
ﺷﺪﻩ، ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪ
ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺷﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮ ﺗﻮﺳﺖ ..!!
ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ
هارون ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ ؛
ﻫﻤﺴﺮﺵ قصه بهلول ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ !
هارون ﻧﺰﺩ بهلول
ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ
ﺑﺎﺯﯼ
ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺳﺎﺯﺩ .
ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﯽ؟
بهلول ﮔﻔﺖ : ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﻢ .
هارون ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺑﻬﺎﯾﺶ ﭼﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟
بهلول ﻣﺒﻠﻐﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩ !هارون ﮔﻔﺖ :
ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﻧﺎﭼﯿﺰﯼ
ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﯼ !
بهلول ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﻤﺴﺮﺕ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺗﻮ
ﺩﯾﺪﻩ ﻣﯽﺧﺮﯼ !!!
ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ، ﻓﺮﻕ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺳﺖ ...!!!
ﺍﺭﺯﺵ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺿﺎﯼ ﺧﺪﺍ
 ﺑﺎﺷﺪ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﺑﺎ ﺧﺪا 


_________________
EnSan mOjodis k Ziyad mojOd niS


بالا
 مشخصات ارسال پيغام خصوصي E-mail  
کاربران زیر از شما کاربر محترم ya3na به خاطر این پست تشکر کرده اند
atabaki (پنج شنبه 27 فروردین 1394, 8:11 am), h.karami (پنج شنبه 27 فروردین 1394, 11:01 am), پایگاه حضرت ابوالفضل (پنج شنبه 17 اردیبهشت 1394, 8:17 pm), maleki (پنج شنبه 7 خرداد 1394, 5:37 pm), akbarabadi (پنج شنبه 7 خرداد 1394, 6:56 pm)
 موضوع پست: Re: داستانک
پستارسال شده در: پنج شنبه 27 فروردین 1394, 4:25 am 
عضو پیشرفته
عضو پیشرفته
آفلاين
تاريخ عضويت:شنبه 22 تیر 1392, 12:45 pm
پست ها :
257 پست
محل سکونت:
میلاجرد
تشکر کرده اید:
1034 مرتبه
تشکر شده:
1037 مرتبه در 242 پست ها

محل تولد: اراك-ميلاجرد

ya3na نوشته است:


 


دروغ در لباس حقیقت …  


روزی دروغ به حقیقت گفت : میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم؟ حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد.

آن دو با هم به کنار ساحل رفتند …

وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد. دروغ حیله گر لباسهای او را پوشید و رفت.

از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است، اما دروغ درلباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود. 


 



 


 


 


.......... عالی بود مرسی..........


 


 


 


_________________
وجود بی نهایــــــــــــــــــــــت مسیر برای موفقیت در زندگی زیباست و این است که به زندگی مفهوم می دهد و انسانیت را به وجود می اورد.
There are infinite paths to success in life is beautiful and gives meaning to life and humanity creates


بالا
 مشخصات ارسال پيغام خصوصي E-mail  
کاربران زیر از شما کاربر محترم v.gh به خاطر این پست تشکر کرده اند
مرتضى غرىبى (پنج شنبه 27 فروردین 1394, 5:29 am), atabaki (پنج شنبه 27 فروردین 1394, 8:11 am), h.karami (پنج شنبه 27 فروردین 1394, 11:02 am), پایگاه حضرت ابوالفضل (پنج شنبه 17 اردیبهشت 1394, 8:17 pm), maleki (پنج شنبه 7 خرداد 1394, 5:37 pm), akbarabadi (پنج شنبه 7 خرداد 1394, 6:56 pm)
 موضوع پست: Re: داستانک
پستارسال شده در: پنج شنبه 27 فروردین 1394, 4:30 am 
عضو پیشرفته
عضو پیشرفته
آفلاين
تاريخ عضويت:شنبه 22 تیر 1392, 12:45 pm
پست ها :
257 پست
محل سکونت:
میلاجرد
تشکر کرده اید:
1034 مرتبه
تشکر شده:
1037 مرتبه در 242 پست ها

محل تولد: اراك-ميلاجرد

دزد باورها


 


گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.


او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟


گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.


 




_________________
وجود بی نهایــــــــــــــــــــــت مسیر برای موفقیت در زندگی زیباست و این است که به زندگی مفهوم می دهد و انسانیت را به وجود می اورد.
There are infinite paths to success in life is beautiful and gives meaning to life and humanity creates


بالا
 مشخصات ارسال پيغام خصوصي E-mail  
کاربران زیر از شما کاربر محترم v.gh به خاطر این پست تشکر کرده اند
مرتضى غرىبى (پنج شنبه 27 فروردین 1394, 5:29 am), atabaki (پنج شنبه 27 فروردین 1394, 8:11 am), h.karami (پنج شنبه 27 فروردین 1394, 11:02 am), پایگاه حضرت ابوالفضل (پنج شنبه 17 اردیبهشت 1394, 8:17 pm), maleki (پنج شنبه 7 خرداد 1394, 5:36 pm), akbarabadi (پنج شنبه 7 خرداد 1394, 6:56 pm)
 موضوع پست: Re: داستانک
پستارسال شده در: پنج شنبه 27 فروردین 1394, 4:42 am 
عضو پیشرفته
عضو پیشرفته
آفلاين
تاريخ عضويت:شنبه 22 تیر 1392, 12:45 pm
پست ها :
257 پست
محل سکونت:
میلاجرد
تشکر کرده اید:
1034 مرتبه
تشکر شده:
1037 مرتبه در 242 پست ها

محل تولد: اراك-ميلاجرد

اینو حتمن بخونید..................


 


چند روز پیش، "یولیا واسیلی اونا" پرستار بچه‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم.
به او گفتم: - بنشینید یولیا.می‌دانم که دست و بالتان خالی است، اما رو در بایستی دارید و به زبان نمی‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این طور نیست؟
-
چهل روبل.
-
نه من یادداشت کرده‌ام. من همیشه به پرستار بچه‌هایم سی روبل می‌دهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید.
-
دو ماه و پنج روز دقیقا.
-
دو ماه. من یادداشت کرده‌ام، که می‌شود شصت روبل. البته باید نه تا یکشنبه از آن کسر کرد.همان‌طور که می‌دانید یکشنبه‌ها مواظب "کولیا" نبوده‌اید و برای قدم زدن بیرون می‌رفتید. به اضافه سه روز تعطیلی...
"
یولیا واسیلی اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌های لباسش‌ بازی می‌کرد ولی صدایش در نمی‌آمد.
-
سه تعطیلی. پس ما دوازده روبل را برای سه تعطیلی و نه یکشنبه می‌‌گذاریم کنار... "کولیا" چهار روز مریض بود. آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب "وانیا" بودید. فقط "وانیا" و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌ها باشید. دوازده و هفت می‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌ها، آهان شصت منهای نوزده روبل می‌ماند چهل و یک روبل. درسته؟
چشم چپ یولیا قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌اش می‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌های عصبی. دماغش را بالا کشید و چیزی نگفت.
-...
و بعد، نزدیک سال نو، شما یک فنجان و یک نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید. فنجان با ارزش‌تر از اینها بود. ارثیه بود. اما کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌ها رسیدگی کنیم و... اما موارد دیگر... به خاطر بی‌مبالاتی شما "کولیا" از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. ده تا کسر کنید... همچنین بی‌توجهی شما باعث شد کلفت‌خانه با کفش‌های "وانیا" فرار کند. شما می‌بایست چشم‌هایتان را خوب باز می‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌گیرید. پس پنج تای دیگر کم می‌کنیم... دردهم ژانویه ده روبل از من گرفتید...
یولیا نجوا کنان گفت:


   من نگرفتم.
-
اما من یادداشت کرده‌ام... خیلی خوب. شما شاید... از چهل و یک روبل، بیست و هفت تا که برداریم، چهارده تا باقی می‌ماند.
چشم‌هایش پر از اشک شده بود و چهره‌عرق کرده‌اش رقت‌آور به نظر می‌رسید. در این حال گفت:
-
من فقط مقدار کمی گرفتم... سه روبل از همسرتان گرفتم نه بیشتر.
-
دیدی چه طور شد؟ من اصلا آن سه روبل را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا کم می‌کنیم. می‌شود یازده تا... بفرمائید، سه تا، سه تا، سه تا، یکی و یکی.
یازده روبل به او دادم. آنها را با انگشتان لرزان گرفت و توی جیبش ریخت و به آهستگی گفت:
-
متشکرم.
جا خوردم. در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق و پرسیدم:
-
چرا گفتی متشکرم؟
-
به خاطر پول.
-
یعنی تو متوجه نشدی که دارم سرت کلاه می‌گذارم و دارم پولت را می‌خورم!؟ تنها چیزی که می‌توانی بگویی همین است که متشکرم؟!
-
در جاهای دیگر همین قدرهم ندادند.
-
آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب. تعجب ندارد. من داشتم به شما حقه می‌زدم. یک حقه کثیف. حالا من به شما هشتاد روبل می‌دهم. همه‌اش در این پاکت مرتب چیده شده، بگیرید... اما ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟چرا صدایتان در نیامد؟ ممکن است کسی توی دنیا اینقدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی زد که یعنی "بله، ممکن است."
به خاطر بازی بی‌رحمانه‌ای که با او کرده‌ بودم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیر منتظره بود به او پرداختم. باز هم چند مرتبه با ترس گفت:
-
متشکرم. متشکرم.
بعد از اتاق بیرون رفت و من مات و مبهوت مانده بودم که در چنین دنیایی چه راحت می‌شود زورگو بود


 




 


_________________
وجود بی نهایــــــــــــــــــــــت مسیر برای موفقیت در زندگی زیباست و این است که به زندگی مفهوم می دهد و انسانیت را به وجود می اورد.
There are infinite paths to success in life is beautiful and gives meaning to life and humanity creates


بالا
 مشخصات ارسال پيغام خصوصي E-mail  
کاربران زیر از شما کاربر محترم v.gh به خاطر این پست تشکر کرده اند
مرتضى غرىبى (پنج شنبه 27 فروردین 1394, 5:28 am), atabaki (پنج شنبه 27 فروردین 1394, 8:10 am), h.karami (پنج شنبه 27 فروردین 1394, 11:04 am), پایگاه حضرت ابوالفضل (پنج شنبه 17 اردیبهشت 1394, 8:17 pm), maleki (پنج شنبه 7 خرداد 1394, 5:36 pm), akbarabadi (پنج شنبه 7 خرداد 1394, 6:56 pm)
 موضوع پست: Re: داستانک
پستارسال شده در: پنج شنبه 27 فروردین 1394, 5:53 am 
عضو پیشرفته
عضو پیشرفته
آفلاين
تاريخ عضويت:شنبه 22 تیر 1392, 12:45 pm
پست ها :
257 پست
محل سکونت:
میلاجرد
تشکر کرده اید:
1034 مرتبه
تشکر شده:
1037 مرتبه در 242 پست ها

محل تولد: اراك-ميلاجرد

روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!



گفت:معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.

گفتند:...


آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید

گفت:آری جزئ نخست اعتماد بر خدای است ،عزوجل،دوم آنچه مقدر است بودنی است،سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.چهارم اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم،پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.




_________________
وجود بی نهایــــــــــــــــــــــت مسیر برای موفقیت در زندگی زیباست و این است که به زندگی مفهوم می دهد و انسانیت را به وجود می اورد.
There are infinite paths to success in life is beautiful and gives meaning to life and humanity creates


بالا
 مشخصات ارسال پيغام خصوصي E-mail  
کاربران زیر از شما کاربر محترم v.gh به خاطر این پست تشکر کرده اند
مرتضى غرىبى (پنج شنبه 27 فروردین 1394, 6:02 am), atabaki (پنج شنبه 27 فروردین 1394, 8:10 am), h.karami (پنج شنبه 27 فروردین 1394, 11:04 am), پایگاه حضرت ابوالفضل (پنج شنبه 17 اردیبهشت 1394, 8:16 pm), maleki (پنج شنبه 7 خرداد 1394, 5:36 pm), akbarabadi (پنج شنبه 7 خرداد 1394, 6:56 pm)
 موضوع پست: Re: داستانک
پستارسال شده در: جمعه 11 اردیبهشت 1394, 6:20 pm 
کاربر کارآمد
کاربر کارآمد
آفلاين
تاريخ عضويت:يکشنبه 14 دی 1393, 1:39 pm
پست ها :
735 پست
محل سکونت:
مـیـــــــــــلاجـــــــــــرد
تشکر کرده اید:
2543 مرتبه
تشکر شده:
3877 مرتبه در 725 پست ها

محل تولد: ‏‏‏میلاجـــــــــــــــــــرد‏
‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏در خبرها اورده اند که مردی صبح گاهان برای ادای نماز صبح روانه مسجد شد
در راه پایش سر خورد و در گودالی اب فرود آمد ،به منزل برگشت و پس از تعویض لباس دوباره روانه مسجد شد .
،،،،

دوباره همانجا سر خورد و به گودال افتاد.،،،
مرد به سوی خانه برگشت برای بار سوم لباس پوشید و روانه خانه خدا گردید.

وقتی به گودال آب رسید دید مردی فانوس به دست منتظر او ایستاده ...



مرد فانوس به دست گفت من منتظر تو هستم تا تو را به سلامت به  مسجد رسانم


عابد قصه ما از او تشکر کرد و با هم روانه مسجد شدند

وقتی به مقصد رسیدند مرد عابد قصه ما از مرد فانوس به دست پرسید
:
تو که هستی و برای چه به من کمک کردی ..
مرد فانوس به دست جواب داد ....


من شیطانم ..
بار اول که به زمین خوردی دوست میداشتم که ازبرگشتن منصرف شوی


 ولی تو با برگشت خود موجب  شدی خداوند تمام گناهان خویشاوندانت را عفو نمایدو در مرتبه دوم که به زمین خوردی لباس پوشیدی و برگشتی.

خداوند گناهان تمام مردم دهکده ات را بخشید.


ترسیدم اگر بار دیگر به زمین بخوری خداوند به خاطر تو از سرتقصیرات تمام مردم زمین بگذرد بنابراین چاره را در آن دیدم که شما را به سلامت به مقصد رسانم.


_________________
همـه چیزهــای از دسـت رفتــــــه یک روز برمی گـــردنـد ،

اما درسـت وقتــی که یــاد می گیــریم بـــدون آنهـا زندگــــی کنیـم !




بالا
 مشخصات ارسال پيغام خصوصي  
کاربران زیر از شما کاربر محترم h.karami به خاطر این پست تشکر کرده اند
مرتضى غرىبى (شنبه 12 اردیبهشت 1394, 10:53 am), atabaki (يکشنبه 13 اردیبهشت 1394, 3:33 am), پایگاه حضرت ابوالفضل (پنج شنبه 17 اردیبهشت 1394, 8:16 pm), maleki (پنج شنبه 7 خرداد 1394, 5:36 pm), akbarabadi (پنج شنبه 7 خرداد 1394, 6:56 pm)
 موضوع پست: Re: داستانک
پستارسال شده در: سه شنبه 5 خرداد 1394, 9:52 pm 
کاربر کارآمد
کاربر کارآمد
آفلاين
تاريخ عضويت:يکشنبه 14 دی 1393, 1:39 pm
پست ها :
735 پست
محل سکونت:
مـیـــــــــــلاجـــــــــــرد
تشکر کرده اید:
2543 مرتبه
تشکر شده:
3877 مرتبه در 725 پست ها

محل تولد: ‏‏‏میلاجـــــــــــــــــــرد‏
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را ازدست می‌دهیم.
استاد پرسید: اینکه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟
چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام استاد چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها بایدصدای شان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است .
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.
…
امیدوارم روزی رسد که تمامی انسان ها قلب هایشان به یکدیگر نزدیک شود


_________________
همـه چیزهــای از دسـت رفتــــــه یک روز برمی گـــردنـد ،

اما درسـت وقتــی که یــاد می گیــریم بـــدون آنهـا زندگــــی کنیـم !




بالا
 مشخصات ارسال پيغام خصوصي  
کاربران زیر از شما کاربر محترم h.karami به خاطر این پست تشکر کرده اند
مرتضى غرىبى (سه شنبه 5 خرداد 1394, 9:56 pm), maleki (پنج شنبه 7 خرداد 1394, 5:36 pm), akbarabadi (پنج شنبه 7 خرداد 1394, 6:56 pm)
 موضوع پست: Re: داستانک
پستارسال شده در: سه شنبه 5 خرداد 1394, 9:57 pm 
کاربر کارآمد
کاربر کارآمد
آفلاين
تاريخ عضويت:يکشنبه 14 دی 1393, 1:39 pm
پست ها :
735 پست
محل سکونت:
مـیـــــــــــلاجـــــــــــرد
تشکر کرده اید:
2543 مرتبه
تشکر شده:
3877 مرتبه در 725 پست ها

محل تولد: ‏‏‏میلاجـــــــــــــــــــرد‏
مردی داشت در جنگل‌های آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید.
به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنه‌ایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش می‌آید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم می‌زد داشت به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود.
سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد.تا مقداری صدای نعره‌های شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه اژدهایی عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظه‌شماری می‌کند.
مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر می‌کرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا می‌آیند و همزمان دارند طناب را می‌خورند و می‌بلعند. مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان می‌داد تا موش‌ها سقوط کنند اما فایده‌ایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیواره‌ی چاه برخورد می‌کرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد.
خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیواره‌ی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موش‌ها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید.
خواب ناراحت‌کننده‌ای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب می‌کرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است: شیری که دنبالت می‌کرد ملک الموت(عزراییل) بوده… چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است… طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است… و موش سفید و سیاهی که طناب را می‌خوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را می‌گیرند.
مرد گفت: ای شیخ پس جریان عسل چیست؟
گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کرده‌ای… .


_________________
همـه چیزهــای از دسـت رفتــــــه یک روز برمی گـــردنـد ،

اما درسـت وقتــی که یــاد می گیــریم بـــدون آنهـا زندگــــی کنیـم !




بالا
 مشخصات ارسال پيغام خصوصي  
کاربران زیر از شما کاربر محترم h.karami به خاطر این پست تشکر کرده اند
مرتضى غرىبى (سه شنبه 5 خرداد 1394, 10:30 pm), maleki (پنج شنبه 7 خرداد 1394, 5:36 pm), akbarabadi (پنج شنبه 7 خرداد 1394, 6:56 pm)
نمايش پست ها از پيشين:  مرتب سازي بر اساس  
ارسال مبحث جديد پاسخ به مبحث  [ 41 پست ]  برو به صفحه قبلي  1, 2, 3, 4, 5  بعدي


مباحث مرتبط
 مباحث   نويسنده   پاسخ ها   بازديدها   آخرين پست 
موضوع ناخوانده دیگری در این انجمن موجود نیست. داستانک

jalali

0

888

پنج شنبه 2 مرداد 1393, 7:30 am

jalali نمایش آخرین ارسال

 


چه کسي حاضر است ؟

كاربران آنلاين: bing [bot]


شما نمي توانيد مبحث جديدي در اين انجمن ايجاد کنيد
شما نمي توانيد به مباحث در اين انجمن پاسخ دهيد
شما نمي توانيد پست هاي خود را در اين انجمن ويرايش کنيد
شما نمي توانيد پست هاي خود را در اين انجمن حذف کنيد

جستجو براي:
انتقال به:  
cron
News News Site map Site map SitemapIndex SitemapIndex RSS Feed RSS Feed Channel list Channel list
MilajerdSoftwareGroup Powered by: M.S.G | base on: phpbb 3.0.12 | Persian translator: Maghsad
phpBB SEO