مشاهده پست هاي بدون جواب | نمايش مبحث هاي فعال
نويسنده |
پيغام |
soleimany
|
موضوع پست: Re: داستانک ارسال شده در: جمعه 29 فروردین 1393, 11:19 am |
|
تاريخ عضويت:سه شنبه 15 بهمن 1392, 8:18 am پست ها : 130 پست محل سکونت: میلاجرد کهن
تشکر کرده اید: 156 مرتبه
تشکر شده: 702 مرتبه در 138 پست ها
محل تولد: میلاجرد
|
فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. کباب فروش گوشتها را روی آتش نهاد و باد میزد طوری كه بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس به راه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت: کجا میروی؟ پول دود کباب را که خوردهای بده! از قضا شیخی از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند که او را رها کند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که او خورده است بگیرد. شیخ دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. شیخ پس از رفتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حالی که آنها را یکی پس از دیگری روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر.
_________________ خدایا! هیچ کس نیست که به تو محتاج نباشد. به ما، اما بال اشتیاق عنایت کن نه پای احتیاج.
|
|
بالا |
|
 |
کاربران زیر از شما کاربر محترم soleimany به خاطر این پست تشکر کرده اند hamishe bahar (جمعه 29 فروردین 1393, 12:12 pm), maleki (جمعه 29 فروردین 1393, 1:41 pm), javad azizi (جمعه 29 فروردین 1393, 6:18 pm), h.karami (جمعه 11 اردیبهشت 1394, 5:41 pm) |
soleimany
|
موضوع پست: Re: داستانک ارسال شده در: جمعه 29 فروردین 1393, 11:21 am |
|
تاريخ عضويت:سه شنبه 15 بهمن 1392, 8:18 am پست ها : 130 پست محل سکونت: میلاجرد کهن
تشکر کرده اید: 156 مرتبه
تشکر شده: 702 مرتبه در 138 پست ها
محل تولد: میلاجرد
|
یکی از غذاخوری های بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود: شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد. راننده ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد. بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است. با تعجب گفت: مگر شما ننوشته اید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت؟! خدمتگزار با لبخند جواب داد: چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت، ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست
_________________ خدایا! هیچ کس نیست که به تو محتاج نباشد. به ما، اما بال اشتیاق عنایت کن نه پای احتیاج.
|
|
بالا |
|
 |
کاربران زیر از شما کاربر محترم soleimany به خاطر این پست تشکر کرده اند hamishe bahar (جمعه 29 فروردین 1393, 12:02 pm), maleki (جمعه 29 فروردین 1393, 1:41 pm), javad azizi (جمعه 29 فروردین 1393, 6:18 pm), h.karami (جمعه 11 اردیبهشت 1394, 5:42 pm) |
soleimany
|
موضوع پست: Re: داستانک ارسال شده در: جمعه 29 فروردین 1393, 11:56 am |
|
تاريخ عضويت:سه شنبه 15 بهمن 1392, 8:18 am پست ها : 130 پست محل سکونت: میلاجرد کهن
تشکر کرده اید: 156 مرتبه
تشکر شده: 702 مرتبه در 138 پست ها
محل تولد: میلاجرد
|
یک روز یه خانومی میره پیش کارشناس خانواده و میگه آقای دکتر شوهره من خیلی ماهه خیلی خوبه خیلی گل هستش نمیدونم چجوری ازش تشکر کنم کارشناس:شوهرتون در کارهای خانه به شما کمک میکنه؟ زن : بله کمک میکنه کارشناس : واسه شما کادو میخره زن : بله خیلی زیاد کارشناس : هرچیزی لازم دارید براتون تهیه می کنه؟ زن : بله آقای دکتر بلافاصله تهیه میکنه کارشناس : شما رو مسافرت میبره ؟ زن : بله هر وقت که بخواهم کارشناس : خانوم نیاز نیست ازش تشکر کنید هرچه زود تر طلاق بگیرید و ازش جدا بشید زن : وا آخه چرا !!!؟؟؟ کارشناس : چون ما مرد ها تا ریگی به کفشمون نباشه اینقدر خوب نمیشیم
_________________ خدایا! هیچ کس نیست که به تو محتاج نباشد. به ما، اما بال اشتیاق عنایت کن نه پای احتیاج.
|
|
بالا |
|
 |
کاربران زیر از شما کاربر محترم soleimany به خاطر این پست تشکر کرده اند maleki (جمعه 29 فروردین 1393, 1:41 pm), javad azizi (جمعه 29 فروردین 1393, 6:18 pm), h.karami (جمعه 11 اردیبهشت 1394, 5:42 pm) |
soleimany
|
موضوع پست: Re: داستانک ارسال شده در: جمعه 29 فروردین 1393, 12:09 pm |
|
تاريخ عضويت:سه شنبه 15 بهمن 1392, 8:18 am پست ها : 130 پست محل سکونت: میلاجرد کهن
تشکر کرده اید: 156 مرتبه
تشکر شده: 702 مرتبه در 138 پست ها
محل تولد: میلاجرد
|
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.
ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد :
مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش
بریز…. وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی …
حالا برش گردون … زود باش باید بیشتر کره بریزی …
وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟
دارن میسوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش !
هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمیکنی
هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟
عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی …
نمک بزن … نمک …
زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی
برات افتاده ؟! فکر میکنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده
درست کنم؟ شوهر به آرامی گفت :
فقط میخواستم بدونی وقتی دارم
رانندگی میکنم،چه بلائی سر من میاری
_________________ خدایا! هیچ کس نیست که به تو محتاج نباشد. به ما، اما بال اشتیاق عنایت کن نه پای احتیاج.
|
|
بالا |
|
 |
کاربران زیر از شما کاربر محترم soleimany به خاطر این پست تشکر کرده اند maleki (جمعه 29 فروردین 1393, 1:41 pm), javad azizi (جمعه 29 فروردین 1393, 6:18 pm), h.karami (جمعه 11 اردیبهشت 1394, 6:03 pm) |
soleimany
|
موضوع پست: Re: داستانک ارسال شده در: جمعه 29 فروردین 1393, 12:23 pm |
|
تاريخ عضويت:سه شنبه 15 بهمن 1392, 8:18 am پست ها : 130 پست محل سکونت: میلاجرد کهن
تشکر کرده اید: 156 مرتبه
تشکر شده: 702 مرتبه در 138 پست ها
محل تولد: میلاجرد
|
در شهري در آمريكا، آرايشگري زندگي مي كرد كه سالها بچه دار نمي شد. او نذر كرد كه اگر بچه دار شود، تا يك ماه سر همه مشتريان را به رايگان اصلاح كند. بالاخره خدا خواست و او بچه دار شد! روز اول يك شيريني فروش وارد مغازه شد. پس از پايان كار، هنگامي كه قناد خواست پول بدهد، آرايشگر ماجرا را به او گفت. فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه اش را باز كند، يك جعبه بزرگ شيريني و يك كارت تبريك و تشكر از طرف قناد دم در بود روز دوم يك گل فروش به او مراجعه كرد و هنگامي كه خواست حساب كند، آرايشگر ماجرا را به او گفت. فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه اش را باز كند، يك دسته گل بزرگ و يك كارت تبريك و تشكر از طرف گل فروش دم در بود! روز سوم يك مهندس ايراني به او مراجعه كرد. در پايان آرايشگر ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع كرد.. حدس بزنيد فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه اش را باز كند، با چه نظره اي روبرو شد؟ فكركنيد. شما هم يك ايراني هستيد.
چهل تا ايراني، همه سوار بر آخرين مدل ماشين، دم در سلماني صف كشيده بودند و غر مي زدند كه پس اين مردك چرا مغازه اش را باز نمي كند
_________________ خدایا! هیچ کس نیست که به تو محتاج نباشد. به ما، اما بال اشتیاق عنایت کن نه پای احتیاج.
|
|
بالا |
|
 |
کاربران زیر از شما کاربر محترم soleimany به خاطر این پست تشکر کرده اند maleki (جمعه 29 فروردین 1393, 1:41 pm), javad azizi (جمعه 29 فروردین 1393, 6:18 pm), hamishe bahar (پنج شنبه 4 اردیبهشت 1393, 1:30 pm), h.karami (جمعه 11 اردیبهشت 1394, 6:06 pm) |
soleimany
|
موضوع پست: Re: داستانک ارسال شده در: جمعه 29 فروردین 1393, 12:25 pm |
|
تاريخ عضويت:سه شنبه 15 بهمن 1392, 8:18 am پست ها : 130 پست محل سکونت: میلاجرد کهن
تشکر کرده اید: 156 مرتبه
تشکر شده: 702 مرتبه در 138 پست ها
محل تولد: میلاجرد
|
چرچیل(نخست وزیر اسبق بریتانیا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC برای مصاحبه میرفت. هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم. راننده گفت: “نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم” . چرچیل از علاقهی این فرد به خودش خوشحال و ذوقزده شد و یک اسکناس ده پوندی به او داد. راننده با دیدن اسکناس گفت: “گور بابای چرچیل! اگر بخواهید، تا فردا هم اینجا منتظر میمانم!”
_________________ خدایا! هیچ کس نیست که به تو محتاج نباشد. به ما، اما بال اشتیاق عنایت کن نه پای احتیاج.
|
|
بالا |
|
 |
کاربران زیر از شما کاربر محترم soleimany به خاطر این پست تشکر کرده اند maleki (جمعه 29 فروردین 1393, 1:41 pm), javad azizi (جمعه 29 فروردین 1393, 6:18 pm), atabaki (شنبه 30 فروردین 1393, 7:25 am), hamishe bahar (پنج شنبه 4 اردیبهشت 1393, 1:31 pm), h.karami (جمعه 11 اردیبهشت 1394, 6:06 pm) |
soleimany
|
موضوع پست: Re: داستانک ارسال شده در: جمعه 29 فروردین 1393, 12:28 pm |
|
تاريخ عضويت:سه شنبه 15 بهمن 1392, 8:18 am پست ها : 130 پست محل سکونت: میلاجرد کهن
تشکر کرده اید: 156 مرتبه
تشکر شده: 702 مرتبه در 138 پست ها
محل تولد: میلاجرد
|
پدر واسه پسرش اس ام اس فــرسـتاد: هــلـو، ســاعت ۷ دم در حــاضر بــاش مــیـام دنـبالـت!!! پسر پیش خودش فــکـر کـرد که از پدر سوتی گــرفـته جــو گـرفـتش و جواب داد: بــاشـه شــفـتـالـوی مـن,مـانـتـو خـوشـگـلمـو میـپـوشـم مـیـام عـجـیـجـم!!! بــعد پدر جـواب داد: بیــشــعـور , هـلـو یـعـنی سـلام ,آخـه کـی میخوای آدم شی ؟؟؟
۲۰ سالت شد آدم نشدی,مــن چـه گـنـاهـی کـردم کـه تو پــسـرمـی؟؟؟
_________________ خدایا! هیچ کس نیست که به تو محتاج نباشد. به ما، اما بال اشتیاق عنایت کن نه پای احتیاج.
|
|
بالا |
|
 |
کاربران زیر از شما کاربر محترم soleimany به خاطر این پست تشکر کرده اند maleki (جمعه 29 فروردین 1393, 1:41 pm), javad azizi (جمعه 29 فروردین 1393, 6:18 pm), atabaki (شنبه 30 فروردین 1393, 7:25 am), h.karami (جمعه 11 اردیبهشت 1394, 6:07 pm) |
soleimany
|
موضوع پست: Re: داستانک ارسال شده در: جمعه 29 فروردین 1393, 12:30 pm |
|
تاريخ عضويت:سه شنبه 15 بهمن 1392, 8:18 am پست ها : 130 پست محل سکونت: میلاجرد کهن
تشکر کرده اید: 156 مرتبه
تشکر شده: 702 مرتبه در 138 پست ها
محل تولد: میلاجرد
|
آورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش
را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت ای پدر امرت چیست ؟
پدر گفت،پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و
همواره نفرین خلقی بدنبالم بود اکنون که در بستر مرگم و
فرشتهءمرگ را نزدیک حس میکنم بار این نفرین بیش از پیش
بردوشم سنگینی میکند.از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی
که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند.
پسر گفت ای پدر چنان کنم که میخواهی و از این پس مرد و
زن را به دعایت مشغول سازم
پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد.
از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان
خلایق می دزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو مینمود و
ازآن پس خلایق میگفتند خدا کفن دزد اول را بیامرزد
که فقط میدزدید وچنین بر مردگان ما روا نمیداشت.
_________________ خدایا! هیچ کس نیست که به تو محتاج نباشد. به ما، اما بال اشتیاق عنایت کن نه پای احتیاج.
|
|
بالا |
|
 |
کاربران زیر از شما کاربر محترم soleimany به خاطر این پست تشکر کرده اند maleki (جمعه 29 فروردین 1393, 1:41 pm), javad azizi (جمعه 29 فروردین 1393, 6:17 pm), atabaki (شنبه 30 فروردین 1393, 7:25 am), hamishe bahar (پنج شنبه 4 اردیبهشت 1393, 1:32 pm), h.karami (جمعه 11 اردیبهشت 1394, 6:07 pm) |
javad azizi
|
موضوع پست: Re: داستانک ارسال شده در: جمعه 29 فروردین 1393, 6:28 pm |
|
کاربر مفید |
 |
 |
تاريخ عضويت:يکشنبه 20 شهریور 1390, 3:27 pm پست ها : 571 پست محل سکونت: میلاجرد - خ-شهید اتابکی
تشکر کرده اید: 2717 مرتبه
تشکر شده: 2335 مرتبه در 411 پست ها
محل تولد: اراک-میلاجرد
|
در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت.وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم. جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن. هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟ اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود ...بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند! جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سكته می كرد ! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بكنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد. دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نكنی ...سالها گذشت و جانسون از اون اتفاق درس بسیار بزرگی گرفت. اینکه راز دیگران مثل راز دل خودش می مونه و باید برای حفظ اون راز تلاش کنه. همونطور که خودش از فاش شدن راز دلش ناراحت می شه دیگران هم از این موضوع امكان داره تحت تاثیر قرار بگیرند و چه بسا موجب سلب اطمینان و تیرگی رابطه دوستی هم بشود. بطوریكه صداقت و صفای دل شما نباید تحت هیچ شرایطی موجبات آسیب و نگرانی شما را فراهم نماید
_________________ تو میتوانی نیایی.... ولی من... نمی توانم منتظرت نباشم.
|
|
بالا |
|
 |
کاربران زیر از شما کاربر محترم javad azizi به خاطر این پست تشکر کرده اند atabaki (شنبه 30 فروردین 1393, 7:25 am), maleki (شنبه 30 فروردین 1393, 3:39 pm), hamishe bahar (پنج شنبه 4 اردیبهشت 1393, 1:37 pm), h.karami (جمعه 11 اردیبهشت 1394, 6:08 pm) |
ya3na
|
موضوع پست: Re: داستانک ارسال شده در: چهارشنبه 3 اردیبهشت 1393, 5:41 pm |
|
تاريخ عضويت:سه شنبه 2 مهر 1392, 7:32 am پست ها : 364 پست
تشکر کرده اید: 913 مرتبه
تشکر شده: 2167 مرتبه در 370 پست ها
محل تولد: اراك
|
یک روز مجنون...؟
یك روز مجنون از روی سجاده ی شخصی عبور كرد مرد نمازش را بریدو گفت:
ای مردك در حال رازونیاز با خدا بودم برای چه این رشته را بریدی؟؟؟؟؟؟
مجنون لبخندی زدو گفت:عاشق بنده ای(لیلی)بودم و تو را ندیدم تو عاشق خدا بودی چگونه مرا دیدی؟؟!!!!!!!!
_________________ EnSan mOjodis k Ziyad mojOd niS
|
|
بالا |
|
 |
کاربران زیر از شما کاربر محترم ya3na به خاطر این پست تشکر کرده اند maleki (چهارشنبه 3 اردیبهشت 1393, 7:54 pm), atabaki (پنج شنبه 4 اردیبهشت 1393, 2:49 am), rohoolah karami (دوشنبه 15 اردیبهشت 1393, 8:53 am), h.karami (جمعه 11 اردیبهشت 1394, 6:08 pm) |
مباحث مرتبط |
مباحث |
نويسنده |
پاسخ ها |
بازديدها |
آخرين پست |
 |
|
داستانک
|
jalali |
0 |
888 |
پنج شنبه 2 مرداد 1393, 7:30 am
jalali
|
|
چه کسي حاضر است ؟ |
كاربران آنلاين: bing [bot] |
|
شما نمي توانيد مبحث جديدي در اين انجمن ايجاد کنيد شما نمي توانيد به مباحث در اين انجمن پاسخ دهيد شما نمي توانيد پست هاي خود را در اين انجمن ويرايش کنيد شما نمي توانيد پست هاي خود را در اين انجمن حذف کنيد
|
|