ارسال مبحث جديد پاسخ به مبحث  [ 41 پست ]  برو به صفحه قبلي  1, 2, 3, 4, 5  بعدي
نويسنده پيغام
 موضوع پست: Re: داستانک
پستارسال شده در: چهارشنبه 6 فروردین 1393, 11:15 am 
عضو سایت
عضو سایت
نماد کاربر
آفلاين
تاريخ عضويت:سه شنبه 15 بهمن 1392, 8:18 am
پست ها :
130 پست
محل سکونت:
میلاجرد کهن
تشکر کرده اید:
156 مرتبه
تشکر شده:
702 مرتبه در 138 پست ها

محل تولد: میلاجرد

farhad2 نوشته است:



 



نتیجه گیری:

پس ياد گرفتيد چي كار كنيد ديگه، اگه ببر به شما و همسرتون حمله كرد به

زنتون بگيد عزيزم تو فرار كن!!! من مردونه جلوي ببر رو مي گيرم!



 


_________________
خدایا! هیچ کس نیست که به تو محتاج نباشد. به ما، اما بال اشتیاق عنایت کن نه پای احتیاج.


بالا
 مشخصات ارسال پيغام خصوصي E-mail  
کاربران زیر از شما کاربر محترم soleimany به خاطر این پست تشکر کرده اند
farhad2 (چهارشنبه 6 فروردین 1393, 11:23 am), atabaki (چهارشنبه 6 فروردین 1393, 12:21 pm), maleki (چهارشنبه 6 فروردین 1393, 2:34 pm), farzam (جمعه 8 فروردین 1393, 2:25 pm), hedyeh (شنبه 9 فروردین 1393, 5:39 pm), hadi.m (دوشنبه 11 فروردین 1393, 8:32 pm), h.karami (جمعه 11 اردیبهشت 1394, 5:31 pm)
 موضوع پست: Re: داستانک
پستارسال شده در: پنج شنبه 7 فروردین 1393, 4:02 pm 
عضو فعال
عضو فعال
نماد کاربر
آفلاين
تاريخ عضويت:سه شنبه 2 مهر 1392, 7:32 am
پست ها :
364 پست
تشکر کرده اید:
913 مرتبه
تشکر شده:
2167 مرتبه در 370 پست ها

محل تولد: اراك

 


ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ﺑﺨﺶ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺍﺳﺘﺎﺩﻩ ) ﺯﻥ ( ﺻﺪﺍﻡ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﮐﻪ
ﺧﺠﺎﻟﺘﯽ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺑﯿﺎ ﭘﺎﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﻧﻘﺶ ﭘﺴﺮﯼ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﺎﺩ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﮐﻨﻪ , ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ ﺑﻬﺶ؟ ﮔﻔﺖ ﻣﻨﻢ ﻣﺜﻼ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺍﻡ!!!
ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ , ﺿﺎﯾﺲ !
ﺍﺳﺘﺎﺩ : ﻧﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺵ ﻓﻘﻂ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯾﻢ ﻧﻘﺎﻁ ﺿﻌﻒ ﻭ ﻗﻮﺕ ﻭ ﻧﺤﻮﻩ ﺑﯿﺎﻧﺖ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ
ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﮐﻨﯿﻢ .
ﺣﺎﻻ ﮐﻞ ﮐﻼﺱ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﻨﺘﻈﺮﻥ ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﮕﻢ ﺑﺘﺮﮐﻦ , ﻣﻨﻢ ﻓﺮﺻﺖ ﻃﻠﺐ ﺯﻝ ﺯﺩﻡ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﯼ
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺎﺻﺪﺍﯼ ﻧﺎﺯﮎ ﮔﻔﺘﻢ : ﺷﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﻪ ﺟﻮﺟﻮﯼ ﮐﻮﺷﻮﻟﻮﺍﻡ، ﻫﻮﺍ ﺷﺮﺩﻩ، ﺑﻒ ﻣﯿﺎﺩ، ﻣﯿﺰﺍﻟﯽ ﺗﻮ ﻗﻠﺒﺖ ﺑﻤﻮﻧﻢ؟؟ (":
ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻼﺱ ﺗﺮﮐﯿﺪﺍ , ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺗﺼﻮﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﺻﺤﻨﺮﻭ، ۵۰ ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻃﺮﻑ!!!
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﭼﺸﺎﺷﻮﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﯾﺪ , ﺍﺳﺘﺎﺩﻣﻮﻥ ﻫﻢ ﺧﺪﺍﯾﯿﺶ ﺑﺎﺟﻨﺒﻪ ﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﺑﺎ
ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﻮ ﺁﺩﻡ ﺑﺸﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ))))))


هانهان هان


 


 

_________________
EnSan mOjodis k Ziyad mojOd niS


بالا
 مشخصات ارسال پيغام خصوصي E-mail  
کاربران زیر از شما کاربر محترم ya3na به خاطر این پست تشکر کرده اند
maleki (پنج شنبه 7 فروردین 1393, 4:18 pm), farhad2 (پنج شنبه 7 فروردین 1393, 7:58 pm), soleimany (جمعه 8 فروردین 1393, 8:34 am), farzam (جمعه 8 فروردین 1393, 2:24 pm), hedyeh (شنبه 9 فروردین 1393, 5:39 pm), sahar baran (شنبه 9 فروردین 1393, 7:49 pm), hadi.m (دوشنبه 11 فروردین 1393, 8:33 pm), 2nya (پنج شنبه 21 فروردین 1393, 6:55 pm), azizi-s (پنج شنبه 28 فروردین 1393, 8:36 pm), h.karami (جمعه 11 اردیبهشت 1394, 5:32 pm)
 موضوع پست: Re: داستانک
پستارسال شده در: جمعه 8 فروردین 1393, 8:35 am 
عضو سایت
عضو سایت
نماد کاربر
آفلاين
تاريخ عضويت:سه شنبه 15 بهمن 1392, 8:18 am
پست ها :
130 پست
محل سکونت:
میلاجرد کهن
تشکر کرده اید:
156 مرتبه
تشکر شده:
702 مرتبه در 138 پست ها

محل تولد: میلاجرد

زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.
یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم  مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.
همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بى‌ام‌و کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»


_________________
خدایا! هیچ کس نیست که به تو محتاج نباشد. به ما، اما بال اشتیاق عنایت کن نه پای احتیاج.


بالا
 مشخصات ارسال پيغام خصوصي E-mail  
کاربران زیر از شما کاربر محترم soleimany به خاطر این پست تشکر کرده اند
maleki (جمعه 8 فروردین 1393, 9:27 am), farzam (جمعه 8 فروردین 1393, 2:24 pm), sahar baran (شنبه 9 فروردین 1393, 7:49 pm), ya3na (دوشنبه 11 فروردین 1393, 10:15 am), farhad2 (دوشنبه 11 فروردین 1393, 3:54 pm), hadi.m (دوشنبه 11 فروردین 1393, 8:33 pm), h.karami (جمعه 11 اردیبهشت 1394, 5:33 pm)
 موضوع پست: Re: داستانک
پستارسال شده در: جمعه 8 فروردین 1393, 8:40 am 
عضو سایت
عضو سایت
نماد کاربر
آفلاين
تاريخ عضويت:سه شنبه 15 بهمن 1392, 8:18 am
پست ها :
130 پست
محل سکونت:
میلاجرد کهن
تشکر کرده اید:
156 مرتبه
تشکر شده:
702 مرتبه در 138 پست ها

محل تولد: میلاجرد

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر  روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره.  مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» 

پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» ...
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را  هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل  شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به  سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و  خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»

پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»


_________________
خدایا! هیچ کس نیست که به تو محتاج نباشد. به ما، اما بال اشتیاق عنایت کن نه پای احتیاج.


بالا
 مشخصات ارسال پيغام خصوصي E-mail  
کاربران زیر از شما کاربر محترم soleimany به خاطر این پست تشکر کرده اند
maleki (جمعه 8 فروردین 1393, 9:27 am), farzam (جمعه 8 فروردین 1393, 2:24 pm), atabaki (شنبه 9 فروردین 1393, 3:22 am), sahar baran (شنبه 9 فروردین 1393, 7:50 pm), ya3na (دوشنبه 11 فروردین 1393, 10:15 am), farhad2 (دوشنبه 11 فروردین 1393, 3:54 pm), hadi.m (دوشنبه 11 فروردین 1393, 8:33 pm), h.karami (جمعه 11 اردیبهشت 1394, 5:33 pm)
 موضوع پست: Re: داستانک
پستارسال شده در: شنبه 9 فروردین 1393, 5:31 pm 
عضو فعال
عضو فعال
نماد کاربر
آفلاين
تاريخ عضويت:چهارشنبه 27 دی 1391, 11:50 am
پست ها :
376 پست
محل سکونت:
میلاجرد
تشکر کرده اید:
680 مرتبه
تشکر شده:
789 مرتبه در 126 پست ها

محل تولد: میلاجرد

* دو تا خانم تو محل کارشون داشتند با هم صحبت می کردند ...

اولی : دیشب، شب خیلی خوبی برای من بود. تو چه طور؟
دومی : مال من که فاجعه بود. شوهرم وقتی رسید خونه ظرف سه دقیقه شام خورد و بعد از دو دقیقه رفت تو رخت خواب و خوابش برد. به تو چه جوری گذشت ؟
اولی : خیلی شاعرانه و جالب بود. شوهرم وقتی رسید خونه گفت که تا من یه دوش می گیرم تو هم لباساتو عوض کن بریم بیرون شام. شام رو که خوردیم تا خونه پیاده برگشتیم و وقتی رسیدم منزل شوهرم خونه رو با روشن کردن شمع رویایی کرد.


* گفت وگوی همسران این دو زن :

شوهر اولی : دیروزت چه طوری گذشت ؟
شوهر دومی : عالی بود. وقتی رسیدم خونه شام روی میز آشپزخونه آماده بود. شام رو خوردم و بعدش رفتم خوابیدم. داستان تو چه جوری بود ؟
شوهر اولی : رسیدم خونه شام نداشتیم، برق رو قطع کرده بودند چون صورت حسابشو پرداخت نکرده بودم بنابراین مجبور شدیم بریم بیرون شام بخوریم. شام هم بیش از اندازه گرون تموم شد و مجبور شدیم تا خونه پیاده برگردیم. وقتی رسیدم خونه یادم افتاد که برق نداریم و مجبور شدم چند تا شمع روشن کنم ...

نتیجه اخلاقی :

این که اصل داستان چیه، مهم نیست . شکل ارائه شما مهمه ...



بالا
 مشخصات ارسال پيغام خصوصي E-mail  
کاربران زیر از شما کاربر محترم farhad2 به خاطر این پست تشکر کرده اند
hedyeh (شنبه 9 فروردین 1393, 5:40 pm), sahar baran (شنبه 9 فروردین 1393, 7:51 pm), atabaki (يکشنبه 10 فروردین 1393, 3:53 am), ya3na (دوشنبه 11 فروردین 1393, 10:16 am), rohoolah karami (دوشنبه 11 فروردین 1393, 1:25 pm), hadi.m (دوشنبه 11 فروردین 1393, 8:34 pm), farzam (سه شنبه 12 فروردین 1393, 7:32 am), rezaasheri (چهارشنبه 27 فروردین 1393, 9:17 am)
 موضوع پست: Re: داستانک
پستارسال شده در: دوشنبه 11 فروردین 1393, 10:18 am 
عضو فعال
عضو فعال
نماد کاربر
آفلاين
تاريخ عضويت:سه شنبه 2 مهر 1392, 7:32 am
پست ها :
364 پست
تشکر کرده اید:
913 مرتبه
تشکر شده:
2167 مرتبه در 370 پست ها

محل تولد: اراك

 


ضرب المثل بار الاغ را که بردارند...( جالب و خواندنی ) 



این مثل برای اشخاصی به کار می رود که جز تن پروری هنر و کاری نداشته باشند و در برابر امتیازاتی که به آنها می دهند خود را به بی خیالی بزنند.

مرد هیزم شکنی بود که یک الاغ و یک شتر داشت که ابزار کارش بودند و هیزم ها را بار آنها می کرد، برای فروش به شهر می آورد. یک روز طبق معمول الاغ و شتر را برداشت رفت برای هیزم چینی. بعد از اینکه کارش تمام شد، هیزم هایی را که چیده بود بار الاغ و شتر کرد و راه افتاد به سمت شهر .

در بین راه الاغ بنا کرد به تپیدن و خم خم راه رفتن. مرد آمد نصف هیزم ها را که روی الاغ بود، برداشت و گذاشت پشت شتر. باز مقداری راه که آمدند الاغ خوابید روی زمین. مرد هیزم چین به ناچار آمد تمام هیزمها را از روی الاغ برداشت، گذاشت روی شتر زبان بسته. هنوز کمی راه نرفته بودند که الاغ ، باز خودش را به ناتوانی زد و دراز به دراز خوابید روی زمین. مرد هم آمد پالان و خود الاغ را گذاشت روی شتر بیچاره.

 شتر که اینطور دید ناراحت شد و با خودش گفت: « بلایی به سر این الاغ بیاورم که آن سرش ناپیدا باشد.»‌


در همین موقع به پرتگاهی رسید تکانی به خود داد و الاغ را به ته دره انداخت و هلاک کرد. هانهانهان


 


_________________
EnSan mOjodis k Ziyad mojOd niS


بالا
 مشخصات ارسال پيغام خصوصي E-mail  
کاربران زیر از شما کاربر محترم ya3na به خاطر این پست تشکر کرده اند
atabaki (دوشنبه 11 فروردین 1393, 10:33 am), maleki (دوشنبه 11 فروردین 1393, 12:19 pm), rohoolah karami (دوشنبه 11 فروردین 1393, 1:26 pm), farhad2 (دوشنبه 11 فروردین 1393, 3:54 pm), hadi.m (دوشنبه 11 فروردین 1393, 8:34 pm), farzam (سه شنبه 12 فروردین 1393, 7:32 am), 2nya (پنج شنبه 21 فروردین 1393, 6:55 pm), h.karami (جمعه 11 اردیبهشت 1394, 5:35 pm)
 موضوع پست: Re: داستانک
پستارسال شده در: دوشنبه 11 فروردین 1393, 7:41 pm 
عضو پیشرفته
عضو پیشرفته
آفلاين
تاريخ عضويت:چهارشنبه 1 آبان 1392, 4:49 pm
پست ها :
284 پست
محل سکونت:
ميلاجرد
تشکر کرده اید:
2123 مرتبه
تشکر شده:
1580 مرتبه در 292 پست ها

محل تولد: ميلاجرد


معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا ..... ! دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم ) دخترک چانه لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت : خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...! اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم ...! معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا... و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد


_________________
من براي سال ها مينويسم ......

سال ها بعد كه چشمان تو عاشق ميشوند.......

افسوس كه قصه ي مادربزرگ درست بود......

هميشه يكي بود يكي نبود!!!


بالا
 مشخصات ارسال پيغام خصوصي E-mail  
کاربران زیر از شما کاربر محترم rohoolah karami به خاطر این پست تشکر کرده اند
hadi.m (دوشنبه 11 فروردین 1393, 8:34 pm), farzam (سه شنبه 12 فروردین 1393, 7:32 am), ya3na (سه شنبه 12 فروردین 1393, 10:05 am), maleki (سه شنبه 12 فروردین 1393, 1:32 pm), h.karami (جمعه 11 اردیبهشت 1394, 5:36 pm)
 موضوع پست: Re: داستانک
پستارسال شده در: سه شنبه 12 فروردین 1393, 10:24 am 
عضو فعال
عضو فعال
نماد کاربر
آفلاين
تاريخ عضويت:سه شنبه 2 مهر 1392, 7:32 am
پست ها :
364 پست
تشکر کرده اید:
913 مرتبه
تشکر شده:
2167 مرتبه در 370 پست ها

محل تولد: اراك

 


شب سردی بود...


 مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت …  چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه
میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه !
وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از
جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و
بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه …
موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو
مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر
من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ودوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بی هیچ توقعی …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر ! زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر!


در تصاویرحکاکی شده بر سنگهای تخت جمشید هیچکس عصبانی نیست
هیچکس سوار بر اسب نیست
هیچکس را در حال تعظیم نمی بینید
در بین این صدها پیکر تراشیده شده حتی یک تصویر برهنه وجود ندارد.
“این ادب اصیل مان است:نجابت - قدرت- احترام- مهربانی- خوشرویی
که به یغما رفت و غرور و خودپسندی جای آن را گرفت 


 


_________________
EnSan mOjodis k Ziyad mojOd niS


بالا
 مشخصات ارسال پيغام خصوصي E-mail  
کاربران زیر از شما کاربر محترم ya3na به خاطر این پست تشکر کرده اند
rohoolah karami (سه شنبه 12 فروردین 1393, 11:08 am), maleki (سه شنبه 12 فروردین 1393, 1:32 pm), 2nya (پنج شنبه 21 فروردین 1393, 6:55 pm), h.karami (جمعه 11 اردیبهشت 1394, 5:36 pm)
 موضوع پست: Re: داستانک
پستارسال شده در: چهارشنبه 27 فروردین 1393, 9:19 am 
ثبت نام کرده
ثبت نام کرده
نماد کاربر
آفلاين
تاريخ عضويت:سه شنبه 1 بهمن 1392, 6:29 pm
پست ها :
12 پست
محل سکونت:
تهران
تشکر کرده اید:
113 مرتبه
تشکر شده:
70 مرتبه در 12 پست ها

محل تولد: ميلاجرد

در اولین صبح عروســی ، زن و شوهــر توافق کردند
که در را بر روی هیچکس باز نکنند .
ابتدا پدر و مادر پسر آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند .
اما چون از قبل توافق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکرد .
ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند .
زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند .
اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت :
نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم . شوهر چیزی نگفت ، و در را برویشان گشود .
سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد .
پنجمین فرزندشان دختر بود . برای تولد این فرزند ، پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد . مردم متعجبانه از او پرسیدند :
علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست ؟



مرد بسادگی جواب داد :
.
چـــون این همـــون کسیــــه که ، در را برویم باز می کنـه




_________________
امروز را برای ابراز احساس به عزیزانت غنمینت بشمار
شاید فردا احساس باشد اما عزیزی نباشد . . .


بالا
 مشخصات ارسال پيغام خصوصي E-mail  
کاربران زیر از شما کاربر محترم rezaasheri به خاطر این پست تشکر کرده اند
maleki (چهارشنبه 27 فروردین 1393, 2:40 pm), h.karami (جمعه 11 اردیبهشت 1394, 5:36 pm)
 موضوع پست: Re: داستانک
پستارسال شده در: جمعه 29 فروردین 1393, 11:15 am 
عضو سایت
عضو سایت
نماد کاربر
آفلاين
تاريخ عضويت:سه شنبه 15 بهمن 1392, 8:18 am
پست ها :
130 پست
محل سکونت:
میلاجرد کهن
تشکر کرده اید:
156 مرتبه
تشکر شده:
702 مرتبه در 138 پست ها

محل تولد: میلاجرد

 


 


يکي از روزها ناخداي يک کشتي و مهندس آن


در اين باره بحث مي  کردند که در کار اداره


وهدايت کشتي کدام  يک نقش مهم  تري دارند.


بحث به  شدت بالا گرفت و ناخدا پيشنهاد کرد که


يک روز جايشان را با هم عوض کنند. قرار


گذاشتند که سرمهندس سکان کشتي را به  دست


بگيرد و ناخدا به اتاق مهندس کشتي برود.


هنوز چند ساعتي از جابه  جايي نگذشته بود


که ناخدا عرق  ريزان با سر و وضعي کثيف


 و روغن مالي بالا آمد و گفت:



 «مهندس سري به موتورخانه بزن هر قدر


 تلاش مي  کنم، کشتي حرکت نمي کند.»


مهندس با شکایت و عصبانیت فرياد کشيد:


 


«البته که حرکت نمي کنه، کشتي به گل نشسته »


_________________
خدایا! هیچ کس نیست که به تو محتاج نباشد. به ما، اما بال اشتیاق عنایت کن نه پای احتیاج.


بالا
 مشخصات ارسال پيغام خصوصي E-mail  
کاربران زیر از شما کاربر محترم soleimany به خاطر این پست تشکر کرده اند
maleki (جمعه 29 فروردین 1393, 1:41 pm), javad azizi (جمعه 29 فروردین 1393, 6:18 pm), h.karami (جمعه 11 اردیبهشت 1394, 5:38 pm)
نمايش پست ها از پيشين:  مرتب سازي بر اساس  
ارسال مبحث جديد پاسخ به مبحث  [ 41 پست ]  برو به صفحه قبلي  1, 2, 3, 4, 5  بعدي


مباحث مرتبط
 مباحث   نويسنده   پاسخ ها   بازديدها   آخرين پست 
موضوع ناخوانده دیگری در این انجمن موجود نیست. داستانک

jalali

0

888

پنج شنبه 2 مرداد 1393, 7:30 am

jalali نمایش آخرین ارسال

 


چه کسي حاضر است ؟

كاربران آنلاين: bing [bot]


شما نمي توانيد مبحث جديدي در اين انجمن ايجاد کنيد
شما نمي توانيد به مباحث در اين انجمن پاسخ دهيد
شما نمي توانيد پست هاي خود را در اين انجمن ويرايش کنيد
شما نمي توانيد پست هاي خود را در اين انجمن حذف کنيد

جستجو براي:
انتقال به:  
cron
News News Site map Site map SitemapIndex SitemapIndex RSS Feed RSS Feed Channel list Channel list
MilajerdSoftwareGroup Powered by: M.S.G | base on: phpbb 3.0.12 | Persian translator: Maghsad
phpBB SEO