تا سایههایمان بلندتر نشده است، تا روز به دیدن ما خرسند است، بیا به تماشای آفتابی بایستیم که از سینه هردومان طلوع میکند. به تماشای آفتابی که از چشمهایمان میتراود و میرود تا فرداهایی که انتظارش موهایمان را گرگ و میش کرد. بیا به چشمهایمان اعتماد کنیم، به نگاههایمان که آفتابگردانهایی سر به زیرند.
خوب که فکر میکنم، میبینیم «نسیم آمدی اگرچه، گردباد میروی» و این شیوه تو نبوده و نیست، چرا چون بیتو مثل کاغذ بادی در مسیر چشمهای هراسان کودکان، فراز و فرودی جاهلانه خواهم داشت.
بیا تا باهم بدویم، نه از هم. بیا دستهایمان را که تازه از آسمان آمدهاند و بوی «ربنا» میدهند، در آستان دلهایمان جشن بگیریم.
باور کن من هم خستهام. خسته از لبخندهای اجباری، خسته از بهانههای تکراری، خسته از نگاههایی که نیامده میروند، خسته از حرفهایی که «نا» ندارند و بوی نان میدهند. حرفهایی که حرف دلمان نیست. حرفهایی که نمیتوانیم باور کنیم. بیا تا به پای هم بدویم، به پای هم بریزیم، برای هم بباریم، برای هم ترانهای تازهتر بشویم و در خلوتمان همدیگر را زمزمه کنیم.
درست است عدهای میگویند، گاهی باید خودمان را برداریم و برویم تا قدرمان را بهتر بدانند. درست است که گفتهاند «دلاخوکن به تنهایی که از تنها بلا خیزد» ولی ما که فقط به حرف دلمان گوش میکنیم و قرار است به حرفهای دیگران احترام بگذاریم و اعتنا نکنیم، ولی ما که فقط با حرفهای هم زندهایم و با نگاههای هم دنیا را رصد میکنیم و از منقار هم دانه برمیچینیم.
ما پرندگانی هستیم که تازه از فتح آسمان آمدهایم و دانهای داممان شده است. در جایی خواندم «بنده آنی که در بند آنی، آزادی در بیآرزویی است»، اما من نمیتوانم تو را آرزو نکنم چون برای تو از آبی آسمان به خاکستری خاک آمدهام.
پرنده باش، ولی متین و مهربان. درست مثل روزهایی که میگفتی خورشید با چشمهای تو بالا میآید و تو نمیدانی حرفهای تو هنوز هم میتواند یک زمستان دلم را گرم کند. همه چیز خوب پیش میرفت. ناگهان بزرگ شدیم و همه چیز به هم ریخت.
«دیگران را اگر از ما خبری نیست چه باک/ نازنینا تو چرا بیخبر از ما شدهای»
امروز در تمام ثانیههایم باران میبارد و تو هر بار میگویی چرا چترت را برنداشتهای و نمیخواهی بدانی که این هوا تو را میخواهد، نه چتر را.
باور دارم ما پرندگانی آسمانی هستیم، ولی امروز میبینم آنقدرها هم که میگفتند زمین بد نیست. البته به شرطها و شروطها.
علی بارانی
_________________
ديروز دنبال گمنامي بوديم و امروز مواظبيم ناممان گم نشود...
آنجا(جبهه)بوي ايمان ميداد و اين جا ايمانمان بو مي دهد..
الهي : نصيرمان باش، تا بصير گرديم .
بصيرمان كن تا از مسير برنگرديم و آزادمان كن تا اسير نگرديم.
سردارشهيد شوشتري