مشاهده پست هاي بدون جواب | نمايش مبحث هاي فعال
نويسنده |
پيغام |
javad azizi
|
موضوع پست: Re: مطالب جالب و اموزنده ارسال شده در: پنج شنبه 17 بهمن 1392, 4:45 am |
|
کاربر مفید |
 |
 |
تاريخ عضويت:يکشنبه 20 شهریور 1390, 3:27 pm پست ها : 571 پست محل سکونت: میلاجرد - خ-شهید اتابکی
تشکر کرده اید: 2717 مرتبه
تشکر شده: 2335 مرتبه در 411 پست ها
محل تولد: اراک-میلاجرد
|
خداراشکر میکنم گاهی بیمارمی شوم
چراکه بیاد می آورم اکثر اوقات سالمم.
_________________ تو میتوانی نیایی.... ولی من... نمی توانم منتظرت نباشم.
|
|
بالا |
|
 |
کاربران زیر از شما کاربر محترم javad azizi به خاطر این پست تشکر کرده اند مرتضى غرىبى (پنج شنبه 17 بهمن 1392, 7:57 am), atabaki (پنج شنبه 17 بهمن 1392, 8:29 am), gharibi (يکشنبه 20 بهمن 1392, 4:53 am), hadi.m (يکشنبه 20 بهمن 1392, 7:00 am), maleki (يکشنبه 20 بهمن 1392, 7:22 pm), sahar baran (پنج شنبه 24 بهمن 1392, 8:52 am) |
javad azizi
|
موضوع پست: Re: مطالب جالب و اموزنده ارسال شده در: يکشنبه 20 بهمن 1392, 4:39 am |
|
کاربر مفید |
 |
 |
تاريخ عضويت:يکشنبه 20 شهریور 1390, 3:27 pm پست ها : 571 پست محل سکونت: میلاجرد - خ-شهید اتابکی
تشکر کرده اید: 2717 مرتبه
تشکر شده: 2335 مرتبه در 411 پست ها
محل تولد: اراک-میلاجرد
|
زمانی که من بچه بودم،مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویتها شده است!
در آن وقت، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویتهای سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد. یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم،شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذرخواهی می کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم. همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد؟ او مرا در آغوش کشید وگفت:مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد! زندگی مملو از چیزهای ناقص... و انسان هایی است که پر از کم و کاستی هستند . خود من در بعضی موارد، بهترین نیستم، مثلاً مانند خیلی از مردم، روزهای تولد و سالگردها را فراموش میکنم. اما در طول این سالها فهمیده ام که یکی از مهمترین راه حل ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار: درک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان ها رابطه ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نخواهد شد. این موضوع را می توان به هر رابطه ای تعمیم داد. در واقع، تفاهم، اساس هر روابطی است،هر رابطه ای با همسر یا والدین، فرزند یا برادر،خواهر یا دوستی! کلید دستیابی به شادی خود را در جیب کسی دیگر نگذارید آن را پیش خودتان نگهدارید. بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آری، حتی از نوع سوخته که حتماً خیلی خوب خواهد بود.!.!.!.! این داستان را می توانید برای کسانی بفرستید که برایتان ارزشمندند
_________________ تو میتوانی نیایی.... ولی من... نمی توانم منتظرت نباشم.
|
|
بالا |
|
 |
کاربران زیر از شما کاربر محترم javad azizi به خاطر این پست تشکر کرده اند gharibi (يکشنبه 20 بهمن 1392, 4:53 am), مرتضى غرىبى (يکشنبه 20 بهمن 1392, 5:29 am), hadi.m (يکشنبه 20 بهمن 1392, 7:00 am), atabaki (يکشنبه 20 بهمن 1392, 12:53 pm), maleki (يکشنبه 20 بهمن 1392, 7:22 pm), sahar baran (پنج شنبه 24 بهمن 1392, 8:52 am) |
javad azizi
|
موضوع پست: Re: مطالب جالب و اموزنده ارسال شده در: پنج شنبه 24 بهمن 1392, 4:51 am |
|
کاربر مفید |
 |
 |
تاريخ عضويت:يکشنبه 20 شهریور 1390, 3:27 pm پست ها : 571 پست محل سکونت: میلاجرد - خ-شهید اتابکی
تشکر کرده اید: 2717 مرتبه
تشکر شده: 2335 مرتبه در 411 پست ها
محل تولد: اراک-میلاجرد
|
قدرت کلمات چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند . بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قور باغه دیگر گفتند که چاره اي نیست ، شما به زودي خواهید مرد . دو قورباغه ، این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند . اما قورباغه هاي دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید شما خواهید مرد . بالاخره یکی از دو قورباغه دست از تلاش برداشت و بی درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد . اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش براي بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد . وقتی که بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار، او با توان بیشتري تلاش می کرد و بالاخره از گودال خارج شد . وقتی از گودال بیرون آمد بقیه قور باغه ها از او پرسیدند : مگر تو حرف هاي ما را نشنیدي؟ معلوم شد که قورباغه ناشنواست . در واقع او تمام این مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند...
شاید بهتر باشد گاهی اوقات بجای تنبیه و سرزنش و یا تهدید دیگران آنها را تشویق نماییم و به آنها مسئولیت بدهیم، خواهیم دید که در جهت اصلاح اشکالات خود خواهند کوشید و نتیجه مثبت خواهد بود.
_________________ تو میتوانی نیایی.... ولی من... نمی توانم منتظرت نباشم.
|
|
بالا |
|
 |
کاربران زیر از شما کاربر محترم javad azizi به خاطر این پست تشکر کرده اند sahar baran (پنج شنبه 24 بهمن 1392, 8:52 am), atabaki (پنج شنبه 24 بهمن 1392, 5:07 pm), maleki (شنبه 26 بهمن 1392, 1:40 pm) |
javad azizi
|
موضوع پست: Re: مطالب جالب و اموزنده ارسال شده در: شنبه 26 بهمن 1392, 4:19 am |
|
کاربر مفید |
 |
 |
تاريخ عضويت:يکشنبه 20 شهریور 1390, 3:27 pm پست ها : 571 پست محل سکونت: میلاجرد - خ-شهید اتابکی
تشکر کرده اید: 2717 مرتبه
تشکر شده: 2335 مرتبه در 411 پست ها
محل تولد: اراک-میلاجرد
|
بدبین از آنجایی که باید ساعاتی را منتظر می ماند، در حال مطالعه بود. و بسته اي کلوچه هم با خود آورده بود. او روي صندلی نشسته بود و در حال مطالعه گاهی از کلوچه کنار دستش می خورد. وقتی او کلوچه بر می داشت مرد بغل دستیش هم یک کلوچه برمی داشت احساس خشمی به او دست داد، اما چیزي نگفت. با خود فکر می کرد: عجب رویی داره! اگر امروز از دنده چپ بلند شده بودم نشانش می دادم.... ماجرا ادامه داشت تا اینکه فقط یک کلوچه باقی ماند، با خود گفت حالا این مردك چه می کند؟؟ سپس مرد آخرین کلوچه را نصف کرد ونیمه آن را به او داد... تحملش به سر آمده بود بنابراین، کیف و مجله اش را برداشت و به سمت سالن رفت... وقتی در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا چیزي بردارد و در کمال تعجب دید که بسته کلوچه اش، دست نخورده آنجاست. تازه یادش آمد که اصلا بسته را از کیف خارج نکرده خیلی از خودش خجالت کشید!! متوجه شد کار زشت در واقع از خودش سر زده، مرد کلوچه اش را بدون خشم، با او تقسیم کرده بود... و اکنون دیگر زمانی باقی نبود که او قدردانی یا عذر خواهی کند!!
_________________ تو میتوانی نیایی.... ولی من... نمی توانم منتظرت نباشم.
|
|
بالا |
|
 |
کاربران زیر از شما کاربر محترم javad azizi به خاطر این پست تشکر کرده اند atabaki (شنبه 26 بهمن 1392, 4:21 am), مرتضى غرىبى (شنبه 26 بهمن 1392, 6:46 am), maleki (شنبه 26 بهمن 1392, 1:40 pm) |
sahar baran
|
موضوع پست: Re: مطالب جالب و اموزنده ارسال شده در: چهارشنبه 30 بهمن 1392, 6:12 am |
|
تاريخ عضويت:يکشنبه 30 مهر 1391, 8:11 pm پست ها : 1092 پست
تشکر کرده اید: 1766 مرتبه
تشکر شده: 3272 مرتبه در 648 پست ها
محل تولد: اسمان
|
_________________ بهترينم
ای دوست
"يادگار ديروز"
دل من سير برايت تنگ است...
|
|
بالا |
|
 |
کاربران زیر از شما کاربر محترم sahar baran به خاطر این پست تشکر کرده اند maleki (پنج شنبه 1 اسفند 1392, 6:35 am), atabaki (دوشنبه 5 اسفند 1392, 5:17 am) |
چه کسي حاضر است ؟ |
كاربران آنلاين: bing [bot] |
|
شما نمي توانيد مبحث جديدي در اين انجمن ايجاد کنيد شما نمي توانيد به مباحث در اين انجمن پاسخ دهيد شما نمي توانيد پست هاي خود را در اين انجمن ويرايش کنيد شما نمي توانيد پست هاي خود را در اين انجمن حذف کنيد
|
|