سهم ارباب و ماجرای برچیده شدن آن در میلاجرد قدیم
در سال1341 هجری شمسی دولت امینی سر کار آمد و حسن ارسنجانی را برای وزرارت کشاورزی انتخاب کرد او بعنوان سخنگوی دولت ، تبلیغات وسیعی از رادیو براه انداخته و هر شب مفصلاً درباره الغاء رژیم ارباب و رعیتی بحث براه می انداخت و شور و حال زاید الوصفی در بین کشاورزان سراسر ایران براه افتاده بود و نام ارسنجانی ورد زبان کشاورزان شده بود .
در میلاجرد هم کشاورزان به خود آمدند و از خواب غفلت بیدار شده و زمزمه کوتاه کردن دست ارباب شنیده می شد و تصمیم گرفتند سهم اربابها از کشت گندم که کشت آبی یک سوم و کشت دیم یک پنجم بود را ندهند و کلاً محصول به دست آمده را بنفع خودشان تماماً صاحب شوند . بالاخره تبلیغات سخنگوی دولت اثر خود را گذاشت و کشاورزان با هم متحد شدند و تصمیم گرفتند بعد از کوبیدن خرمن و دج کردن محصول هر کس گندم خود را به منزل ببرد و سهم ارباب را ندهند. این خبر به کارگزاران ارباب رسید و بسیار گران آمد و در پیشگیری از این عمل عنوان کردند که به شماره گندمها گلوله ای آماده شلیک است .
یک روز که همه خرمنها کوبیده شده را به وسیله باد گندم ها را از کاه جدا می کردند . نایب و دستیارانش با دو مامور ژاندارمری از چارطاق نایب که محل اسکان کارگزاران بود پایین آمدند و نامه ای هم در دست داشتند و از تمام کشاورزان خواستند که جمع شوند تا نامه خوانده شود . اتفاقاً نامه را دست پدرم (میرزا یحیی جلولی ) دادند تا که بخواند . در نامه آمده بود مانند هر ساله بایستی سهم اربابی داده شود و کسی حق ندارد سر خود گندمش را به منزل ببرد و این نامه رسمی ژاندارمری است بعد از خوانده شدن نامه توسط پدرم آن را دست اینجانب دادند و بنده مشاهده کردم مطالب در کاغذ معمولی و بدون آرم دولتی است و مهر هم ندارد و اعلام کردم این نامه ساخته و پرداخته کارگزاران است و ربطی به ژاندارمری ندارد و نایب عصبانی شد و خطاب به اینجانب گفت : تو که در تهران بزرگ شدی پس در این مدت چه فهمیدی ؟ گفتم به خاطر اینکه تهران بودم فهمیدم این نامه جعلی است و نامه ژاندارمری نیست به ماموران اشاره کردند که پدرم و بنده را دستگیر کنند ، کشاورزان عکس العمل نشان دادند و با یواشین (وسیله چهار شاخ و نوک تیز که برای جدا کردن گندم از کاه به کار می رود ) به ماموران حمله کردند از جمله سید عطا – محمد حسن غلامحسینی – و یار محمد آقامحمدی و دیگران ماموران و کارگزاران را زدند و عقب راندند و چون مرتب به تعداد حمله کنندگان اضافه می شد ماموران و کارگزاران به طرف چهار طاق پناه بردند . البته چند ضربه به ماموران و کارگزاران وارد کردند .( هنوز هم از یاد آوری خاطرات بعد از چندین سال اشک شوق در چشمانم جاری می شود ).
فردای آن روز شایعه کردند که ماموران به اراک رفتند تا از دست چهار نفر که باعث این ماجرا شدند شکایت کنند ، بنده هم گفتم با این بهانه ماموران فرار کردند . در جلساتی که در مساجد برقرار می کردیم به اطلاع تمام کشاورزان رساندیم که پنجشنبه عصر ، همه با هم بارها را پر کرده و میبریم . روز موعود یار محمد آقامحمدی از طرف شمال خرمنجه با صدای بلند گفت :{من پر کردم}و در چند لحظه این کلمه تا جنوب خرمنجه پیچید همه جوالها را پر کرده و روی چهار پایان انداخته و کاروانی به طرف ده حرکت کردند . یک مرتبه مامور قوی هیکلی از چهار طاق پاین آمد و اسلحه را روی مردم گرفت ، کشاورزان به او فرصت ندادند و با یواشین از چند طرف به او حمله کردند و به قصد عقب راندن او را زدند .مامور دست و پا شکسته و ناله کنان روی زمین افتاد و کشاورزان از شادی و خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند که برای اولین بار از یوغ ارباب رهایی می یافتند .
هنوز دو سه روزی از آن ماجرا نگذشته بود که بنده به طرف باغ می رفتم دیدم که میدان ده پر از جمعیت و تعداد زیادی مامور از مردم می خواهند که که از گندم برده شده ، سهم اربابی را بدهند و کسی هم زیر بار نمی رفت.مرحوم قاسم خسرو که مردی سن دار بود خطاب به ماموران گفت : "یک دانه گندم هم پس نمی دهیم تا به چشمانتان بگذارید " افرادی که جمع شده بودند تحریک شده و به ماموران حمله کردند و انبوه جمعیت زیاد ماموران ناچار به عقب نشینی شدند و به داخل خانه ها پناه برند و نهایتاً مردم توانستند آنها را خلع سلاح کنند و تعداد 25 قبضه اسلحه به غنیمت گرفتند و بقیه به سرعت بطرف بیابان عقب نشینی کردند . با وساطت ریش سفیدان اسلحه ها را تحویل نظامیان دادند و آنها هم به سرعت میلاجرد را ترک کردند .
فردای آن روز صبح در کوچه اکبر بگ (شهریار فعلی ) نشسته بودم که دیدم چند مامور ضد شورش با کلاهای جنگی همراه کدخدای ده از طرف میدان می آیند.کدخدا با صدای بلند گفت این پسره را دستگیر کنید . ماموران نیز به سرعت به من نزدیک شده زیر بغلم را گرفتند و بلندم کردند و به طرفی می بردند ، به آنها گفتم من با لباس خانه بیرون آمدم پس بگذارید بروم لباسم را بپوشم ، گفتند : ما با خودت کار داریم حرکت کن به بیرون شهر که رسیدیم متوجه شدم تمام اطراف ده در محاصره است . خلاصه پیش فرمانده بردند و گفتند این پسر یکی از فعالان خرمن بردن است .البته این طور معرفی کردن به نفع من شد . فرمانده گفت بروید به تمام کشاورزان اطلاع دهید که جمع شوند و به مقر فرماندهی بیایند ، ده در محاصره است و روی قلعه تپه مسلسلهای سنگین مستقر است والا اجازه خروج از ده به کسی داده نمی شود . بنده به این قصد حرکت کردم که در کوچه باقربگ مجدداً توسط ماموران دستگیر شدم و پیش فرمانده آوردند . گفتم به بنده اجازه نمی دهند که بتوانم به همه جای ده به این بزرگی بروم و مردم را مطلع سازم دو تا مامور همراهم کردند . می دانستم که کد خدا مشایعت می کند و نهایتاً دستگیر می شوم بعد از گشتی چند و مطلع کردن مردم دیدم بگیر و ببندها ی گسترده شروع شده ، یار محمد و چند نفر از دست اندرکاران از داخل رودخانه قرار کرده بودند و دیگران را هم خانه به خانه می گشتند و می بردند . بنده که اوضاع را به این صورت دیدم موقع ظهر که ماموران مشغول صرف نهار بودند و مراقبت ها کم شده بود با دوچرخه از ده خارج شدم و بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم به طرف قلعه اکبرآباد راه افتادم . تازه وارد قلعه شده بودم که جیپی پر از مامور رسیدند و سوال کردند اینجا میلاجردی نیامده ؟ آنها هم گفتند نه و ماموران به طرف نهرپشته حرکت کردند با توجه به اینکه کدخداها به فرمانده گفته بودند فلانی را که تحویل داده بودیم پیش شما نیست ، کجا رفته ؟ فرمانده هم گفته بود خودم فرستادم که مردم را مطلع کند . کدخدا ها هم گفته بودند هیچ کس به اندازه این پسر با ما مبارزه نکرده و یکی از تحریک و آگاه کننده گان همین پسر بوده . فرمانده گفته بود دستور می دهم او را دستگیر کنند .
با توجه به اینکه روستا را ترک کرده بودم موفق به دستگیری بنده نشدند . افراد بسیاری را دستگیر و در محوطه قبرستان جمع کردند و بعد از کتک زدن چهل نفر را با خود بردند بعداً معلوم شد که در اراک زندانی شده اند که زندان آنها به مدت دو ماه طول کشید . برای پوشش خبری این واقعه خبرنگاران مطبوعات و رادیو از تهران به میلاجرد آمدند و گزارش و اخبار تهیه کردند . این محاصره و بگیر و ببند ها به جایی نرسید و کشاورزان صاحب تمام الاختیار محصول خود شدند . می کاشتند و درو می کردند و می کوبیدند و گندم دج شده را تماماً می بردند و از چنگ ارباب برای همیشه رهایی یافتند .
البته بسیار خلاصه نوشته شده ، افتخاری است برای همدلی و اتحاد مردم در آن زمان
بیوگرافی ارباب سابق میلاجرد
عبدالحسین فرمانروا دو پسر داشت بنام حمید و مجید ، اینها از نوادگان ناصرالدین شاه بودند و مجید یا همان سرلشکر مجید فیروز فرمانروا علاوه بر میلاجرد ارباب تُوتَل – قلعه – دهچال – قنات ناصری در اراک نیز بود و وسعت زمینهایش تا رسول آباد امتداد دارد و چون اولاد ذکوری نداشت همه را به عنوان موقوفه عام واگذار کرد .