روستاي ميلاجرد يکي از توابع شهرستان اراک است و مانند ديگر روستاهاي اين شهرستان باغ هاي انگور فراواني دارد.
در اواخر شهريور 1335 ميرزا دريکي از باغ هاي شهرستان ميلاجرد مشغول چيدن انگور بود.سال پر محصول و پر برکتي بود و همه خوشحال از اين نعمت الهي. در اين هنگام يکي از همسايه ها خبر آورد ميرزامژده بده که فرزندت به دنيا آمد، پسر است. ميرزا « خرسبدي» از انگور به او مژدگاني مي دهد.
نامش را از قرآن گرفتند.محمود در آمد.او فرزند چهارم خانواده بود .در پنج سالگي به مکتب خانه اي می رفت که در منزل خود ميرزا بود.عليقلي عاشوري عموزادهي مادرخانواده مکتب دار بود . مردي مؤمن و با تقوا که در تربيت بچه ها دقت فراوان داشت . روح قرآن را در جان بچه ها تزريق مي کرد.
يکي از اقوام شهيد (زن دايي قمر تاج ) تعريف مي کرد.که روزي وارد منزل ميرزا شدم .صاحب خانه را صدا زدم ، کسي جواب نداد ، فکر کردم کسي خانه نيست ، تا اينکه صداي مناجات و دعا از يکي از اتاق ها به گوشم رسيد؛ فکر کردم که روضه خوان آمده و دعا مي خواند ، وارد اتاق شدم ، ديدم محمود تنها رو به قبله نشسته و با تضرع دعا مي خواند .او بدون اينکه متوجه حضور من شود همه را دعا مي کرد. براي اسلام و قرآن و براي پدر و مادرش و حتي همسايه ها ،..؛ خيلي تعجب کردم از کودک خرد سالي که اين چنين دعا مي کند .
![شهید محمود خمارباغی](../images/shahid/khomarbaghi1.jpg)
سال1342 به دليل فقر و نابساماني هاي روستاها ، ميرزا در جستجوي کار به تهران مهاجرت مي کند. اما اين مهاجرت نيز کفاف زندگي8 نفرهي ميرزا را نميدهد؛ لذا محمود خردسال همراه برادرش در کارخانه کبريت سازي نزديک محل سکونتشان مشغول به کار مي شود. مدتي بعد پدر، او را به نزديکي محل کار خود نزد يکي از آشنايان که بزازي داشت براي شاگردي مي برد. روزها کار مي کند و شب ها درس مي خواند . اما کم کم صاحب کارش غُر مي زند که غروب ها مشتري زياد است و من دست تنها هستم .يا درس بخواند يا کار . اما وضعيت اقتصادي خانواده طوري نبود که بتواند کار را رها کند و درس بخواند . به امر پدر درس را رها کرد.
سال 1352 بود جواني بسته اي را که لاي روزنامه پيچيده شده بود به در منزل آورد و گفت اين بسته را به محمود بدهيد . لاي روزنامه رساله بود او به مادر گفته بود اين رساله ي آقاي خميني است که شاه او را تبعيد کرده است . او مرجع من است . محمود آن زمان تنها 17 سال داشت .
کف پاي محمود صاف بود . خيالش راحت بود که از سربازي معاف مي شود . در سال 53 خود را به نظام وظيفه معرفي کرد اما نه تنها معاف نشد بلکه بعد از دوره ي آموزشي او را به کشور عمان و به منطقه ي ظفّار فرستادند چهار ماه طول کشيد ، همراه با دلهره و اضطراب خانواده .
بعد از سربازي براي پيدا کردن کار به هر دري زد. صاحب کار قبلي اش ديگر او را نپذيرفت . از دست فروشي تا شاگردي نزدِ يک بزاز يهودي.
کم کم زمزمه هاي انقلاب به گوش مي رسيد . از سال 52 با امام خميني آشنا شده بود و مرجع تقليدش بود. واقعه نوزدهم دي که رخ داد، او را وارد مبارزات مردمي عليه رژيم شاه کرد. از طريق هيآت مذهبي و گروه هايي که براي انقلاب فعاليت مي کردند. در مسير حرکت امام قرار گرفت .
با دريافت اعلاميه و نوار سخنراني هاي امام و عکس ايشان، و توزيع آن در مساجد و ميان اقشار مختلف مردم مي پرداخت. بعد که حرکت هاي مردمي به اوج خود رسيد و در قالب اعتصابات ،اعتراضات و راهپيمايي ها سراسري نمود پيدا کرد ، فعاليت هاي خود را در مسجد ومحله افزايش داد .
در شب هاي محرم آن سال ها همه ي اعضاي خانواده را در پشت بام جمع مي کرد و با شعار هاي الله اکبر که همراه با پاسخ خانواده و همسايگان بود سکوت محله را در هم مي شکست .
به ما گفت بياييد اتاق کوچيکه ، ضبط را آورد نواری را باذوق وشوق داخل آن گذاشت صداي ضبط را کم کم کرد و دکمه را فشار داد. سرود خميني اي امام بود . سرها را نزديک ضبط برديم که خوب بشنويم .مي گفت : ان شاالله روزي برسد که اين سرود از راديو و تلويزيون پخش شود و ما تا آن روز بايد مبارزه کنيم و شهيد بدهيم .
17 شهريور در ميدان ژاله بود. غروب 17 شهريور که به خانه آمد روي پله هاي راهرو نشست و هاي هاي گريه کرد، در حالي که اشک مي ريخت گفت : کشتند ، نامردها مظلومانه زنان و کودکانه بي دفاع را کشتند. به هيچ کس رحم نکردند. گفت : کاش ما هم اسلحه داشتيم مانند : امام حسين مي جنگيديم و کشته مي شديم و نه اينکه اين گونه بي دفاع کشته شويم.
بهمن ماه رسيده بود ، شور و هيجان تمام تهران را فراگرفته بود. زمزمه هاي آمدن امام به گوش مي رسيد.
روز 12 بهمن او و برادرش محمد جزء نيرو هاي انتظامات بودند، شب را به خانه نيامدند. با آمدن امام سر از پا نمي شناخت، هر کجا سخنراني ، تظاهرات و... بود شرکت مي کردند. جوانان محله همه فعال بودند
تا آن روزها ما تلويزيون نداشتيم ، براي اينکه امام را ببينيم رفتند تلويزيون خريدند . ديگر محمود را کم تر مي ديديم.
22 بهمن فرا رسيد ديگر شهر در دستان جوانان بود.
ما در سي متري جي ساکن بوديم شب 22 بهمن اعلام کردند که انبار مهمات پادگان جي آتش گرفته و راديو و تلويزيون تند تند اعلام مي کرد که اهالي پادگان جي، منطقه را ترک کنيد!
همه رفته بودند من و خواهرم مانده بوديم خانه، ساعت از نيمه شب که گذشت از سر کنجکاوي رفتيم سر کوچه تا ببينيم چه خبر است. مردم گروه گروه اسباب و وسايل ضروری شان را برداشته بودند و می رفتند.
از دور محمود را ديديم که اسلحه به دوش به سمت ما مي آيد.گفت چه خبر؟!گفتيم: اهالي خانه رفتند!ما مانديم .گفت: شما چرا نرفتيد؟ گفتيم که هر بلايي سر شما آمد سر ما هم بيايد ، ما اينجا را ترک نمي کنيم . از شجاعت ما خوشش آمد؛ گفت : آفرين انشاالله که خبري نيست.
تا مدت ها امنيت محله در دستشان بود. ايست بازرسي ،نگهباني شبانه و.. تا اينکه جذب سپاه شد.
دیدار بچه های سپاه با امام که شهید نیز حضور دارد
منبع : وبلاگ شهید محمود خمارباغی نویسنده خدیجه خمارباغی