بخش هشتم
ولی غافل از خدای سبحان که در سوره مبارکه آل عمران آیه 54 می فرماید:
«وَ مَکَروُا مَکرَالله والله خَیرُالماکِرین. خداوند برای مدافع است»
و خداوند ما صد و پنج نفر اسیر قدیمی را برای راهنمایی هموطنان به دست خود دشمن به آنجا (کمپ شش) برد.
می گفتم آسایشگاه بیست و چهار که ما بودیم یک هفته شبانه روز داخل آسایشگاه ماندیم بعد از یک هفته که تاریخ دقیق ان یادم نیست ولی مطمئنم که روزهای اول تیر ماه 1368 بود ساعت 12 ظهر عراقیها بقیه آسایشگاه ها را داخل کردند که ما دیدیم تعداد زیادی اتوبوس در جلو کمپ پارک کردند پس از یک ساعت شاید بیشتر یا کمتر سربازان عراقی درب آسایشگاه ما را باز کردند و گفتند یا الله سریع وسایلتان را جمع کنید بیایید پایین وسطمحوطه ما هم هر نفر دو تا پتو و یک کیسه انفرادی داشتیم آنها را برداشتیم و بیرون آمدیم و وسط محوطه زیر افتاب داغ سوزان دمای بالای 40 درجه حدود یک ساعت نشستیم در همین حال یکی از سربازان عراقی امد و گفت هر کس می خواهد به دستشویی برود آزاد است ولی بزرگترها گفتند شاید این یک نقشه باشد هر کس برود چند نفری کتکش بزنندهیچ کس نرفت چون یک هفته بود غذای درست و حسابی نخورده بودیم و به خاطر پرشدن سطل توالت کمتر آب می نوشیدیم.
می گفتم نشسته بودیم و عراقیها مشغول آوردن از اسرای جدید به پیش ما بودند و تعدادمان حدوداً چهارصد نفر شد، بعد از یک ساعت همه ما را به اتوبوسها سوار کردند ولی حرکت نکردند ساعت حدود 2:30 الی 3 بعد از ظهر بود تازه یک سرباز آمد و امار گرفت هنگام امار گرفتن اتوبوسی که بنده در ان بودم یکی از بچه ها بنام مهدی طالبی اهل اصفهان گفت اب، سرباز اشتباه کرد و دوباره از اول شروع به شمردن کرد و مهدی باز گفت آ، باز سرباز اشتباه کرد این کار سه مرتبه تکرار شد و بار چهارم سرباز امد و سر این بنده خدا را به زیر صندلی قرار داد و آمارش را گرفت بعد از آمار آمد و گفت یا اَخی شِنُو یعنی برادر چه می خواهی؟ گفت آب و سرباز از اتوبوس پیاده شد بعد از یک ربع ساعت یک سطل آب آوردند ولی چه ابی؟ اغراق نباشد آب جوش اوردند و بعد بالاخره دقیق یادم نیست ولی نزدیک به 3:30 بود کاروان اسرا به راه افتاد ما همه از مقصد بی خبر و دشمن با خبر بود در بین راه یکی از دو سرباز که یکی مسلح و دیگری بدون سلاح مقصد را گفت. مقصد کمپ شماره هفده تکریت زادگاه صدام ملعون و لعین بود.
ما اسرای قدیمی می دانستیم در بد ورود به کمپ چطوری استقبال خواهند کرد چون قبلاً جا به جا شده بودیم و طعم تلخ استقبال عراقیها را چشیده بودیم ولی این کمپ وقتی نامش را گفتند حزن اور بود و در دل من و همه بچه ذکر می گفتیم و خودمان را به خدا می سپردیم.
ساعت 8:30 یا 9 شب بود به جلوی کمپ رسیدیم و اتوبوس ها پشت سر هم ایستاده بودند که به داخل کمپ بروند در صندلی اتوبوی بغل دست من یکی از همشری هایم از اسرای جدید نشسته بود از من پرسید علی گفتم جانم گفت هنگام پیاده شدن هم می زنند، گفتم نه بابا ولی در درونم چیز دیگری را پیش بینی می کردم که همان شد.
استقبال عجیب بود قبلاً بچه های قدیمی شش یا هفت سال اسارت می گفتند مثلاً در فلان کمپ با بنشی آهنی یا میلگرد عاژدار می زنند باورش برایم کمی سخت بود دیده بودم با کابل برق، دسته کلنگ و دسته بیل ما را می زنند ولی کتک با بنشی و میلگرد نخورده بودم که چشمتان روز بد نبیند انشاءالله .
اتوبوسها روبروی درب یکی از آسایشگاه ها که بعداً آسایشگاه شماره یک شد ایستادند و گفتند پیاده شوید بغل دستی من جلو من پشت سر او بودم این بنده خدا پیراهنش کمی کوتاه بود و روی کمرش پوشیده نمی شد وقتی پیاده شد یک سرباز ملعون با یک شلنگ حالت لاستیکی در دست داشت و به کمر او زد که تا آخر اسارت یک سال و دو ماه هر وقت جمله ای با حرف شین شروع می شد او می گفت اخ من ان شب ورود یک شلنگ خوردم.
نوبت من رسید که پیاده شدم یک سرباز ملعون با یک میلگرد عاژدار به ران پای راست من زد اولش احساس کردم پایم قطع شد ولی دویدم به داخل آسایشگاه .
اندازه آسایشگاه های کمپ هفده، 20*6 بود و هر قاطع شامل شش تا آسایشگاه بود و دربهای آسایشگاه ها به عرض دو متر بود که یکی ثابت بود و کل افراد سیصد الی چهارصد نفر را به همان یک آسایشگاه انداختند کمپ 17 در منطقه ای حالت کویری بود هر وقت بادی وزیده می شد به کف این آسایشگاه ها پر از گرد و خاک می شد. در کف آسایشگاه حدود ده سانت گردو خاک نشسته بود حالا خودتان قضاوت کنید با آن جمعیت در چنان آسایشگاهی چه گرد و خاکی بپاشد خستگی راه و کتک ورودی عطش بچه ها را چند برابر کرده بود در ان حال صدای حسین حسین بچه ها و بعضی ها ذکر می گفتند و بعضی بی حال افتاده بودند.
عراقیها خیرسرشان آب آوردند، یک ماشین تویوتای تانکردار آمد پشت پنجره ایستاد سر شلنگش را به داخل آسایشگاه انداخت و بچه ها از شدت عطش به اب هجوم آوردند آب ولرم بود یکی از بچه ها شلنگ را به دهانش چسباند انقدر خورد که شکمش باد کرد و ولو شد به روی زمین و حالش خراب شد آب تانکر که تمام شد کف آسایشگاه با آن گرد و خاک لجن شد من لباسهایم را در آوردم چون خیس خالی شده بود وقتی شلوارم را در آوردم یکی از بچه ها گفت علی پایت چه شده؟ نگاه کردم دیدم جان آن میلگرد کبود شده بود و اگر دست می زدم خون مرده بیرون می زد ولی دست نزدم و به مرور خودش خوب شد.
ساعت تقریباً 12:30 الی یک شب بود عراقیها آمدند و نصف سیصد الی چهارصد نفر را که من هم جزوشان بودم به اسایشگاه دیگر بردند که بعداً آسایشگاه شماره سه شد. از بس خسته و کوفته بودیم دیگر نفهمیدیم کی صبح شد عراقیها درب آسایشگاه ها را باز کردند و گفتند بروید بیرون برای دستشویی و هواخوری آزاد هستید.
دستشویی ها آب درستی نداشتند قطه و وصل می شدند و بیرون آب لوله کشی یا مخزن درستی وجود نداشت یک ماشین تویوتای تانکردار و یک تانکر یک هزار لیتری بود و بچه ها به صف آب برمی داشتند و آن آب کمی گل آلود بود و یک سرباز ملعون بالای تانکر ایستاده بود و هر از گاهی بچه ها را با کابل می زد.
همان روز هیچ قانون وبرنامه خاصی وجود نداشت داخل باش می زدند و دوباره آزاد باش می دادند بعد از ساعت حدود چهار بعد از ظهر بود ما را داخل باش دادند از پشت پنجره نگاه می کردیم که دیدیم یک سری اسیر آوردند وقتی ازاد باش دادند دیدیم از کمپ شماره سیزده هستند که یکصدنفر از دوستان قدیمی کمپ شماره هفت هو هستند که بعد از بردن ما به کمپ شماره شش انها را به کمپ سیزده برده بودند به همراه اسرای جدید کمپ سیزده که حدود سیصد الی چهارصد نفر می شدند از آن روز به بعد هر روز تعدادی اسیر می اوردند کل اسرایی که آوردند هزار و سیصد نفر شدیم که همه این اسرا از کمپهای پنج صلاح الدین، شش و هفت و هشت و نه و ده و سیزده و تعدادی هم از موصل آوردند که همین طور که قبلاً گفتم هزار و سیصد نفر شدیم.
روز پنجم یا ششم بود تعداد ششصدو پنجاه نفر را به قاطع یک که روبروی همین قاطع بود بردند، قاطع یک هم مثب همین قاطع شش تا آساییشگاه داشت. عراقیها در این کمپ به هیچ صراطی مستقیم نبودند و به هر کوچکترین بهانه ای فرد را می زدند تا از حال برود و اگر یک وقت کسی دستش را به عنوان دفاع برای جلوگیری از برخورد باتوم یا کابل به چشمش بالا می اورد سرباز ملعون و نفهم فریاد می زد که این اسیر می خواست مرا بزند آن وقت سه یا چهار نفری به سر ان اسیر نگون بخت می ریختند و آنقدر می زدنش که سر و کله او خونین و مالین می شد و از هوش می رفت سپس او را رها می کردند.
یک روز در آسایشگاه سه وقت آمار غروب سر صف نشسته بودیم سرباز عراقی به داخل آسایشگاه آمد و بچه ها ر حال صحبت کردن با یکدیگر بودند که یکی گفت هیس ئ بعد چند نفر با هم گفتند هیس، در این هنگام سرباز ملعون عراقی با فریاد گفت اُسکوت (یعنی سکوت) و بعد گفت مُنُو هُش (یعنی چه کسی گفت هیس) هیچ کس جواب نداد اتفاقاً من در صف اول نشسته بودم، سرباز وقتی دید هیچ کس جواب نمی دهد گفت واحد، اِثنی و ثَلاٍ یعنی صف یک و دو و سه یاالله بیرون ما سه صف را به بیرون آورد و حالا نزن کی بزن مه بعد از کتک زدن ما امار گرفت و رفت. باز فردا غروب وقت آمار شد و من در صف چهارم نشستم باز همان سرباز ملعون آمد و باز همان برنامه هیس اتفاق افتاد این بار سرباز ملعون از صف سوم به بعد را بلند کرد من این بار در صف چهارم بودم باز مرا به بیرون آورد و کتک مفصلی زد و بهد آمار گرفت و رفت.
پس از اینکه ششصد و پنجاه نفر به قاطع یک بردند ما نیز جابجا کردند که مرا به آسایشگاه شماره دو بردند و ارشد آسایشگاه دو برادر محمد صفر اهی اهل خوزستان شد.
روز چهاردهم یا پانزدهم تیر ماه 1368 بود من به حمام رفتم و لباسهایم را شستم و چلوندم و چوشیدم ساعت حدود 10 الی 10:30 بود در حال رفتم به طرف آسایشگاه بودم که یکی از برادران قدیمی کمپ هفت به نام محمد صحرا نیوش از پشت پنجره مرا صدا زد و گفت اتابکی یکی از همشهریهایت سراغ تو را می گیرد می خواستم بروم و ببینم که نگهبان ملعون نگذاشت.
قبلاً گفتم که قانون خاصی هنوز وجود نداشت. آسایشگاه ها سه تا سه تا هواخوری می آمدند بعد از ظهر همان روز هر شش تا آسایشگاه را با هم آزاد کردند و من سریعاً دویدم به طرف آسایشگاه شماره شش که همان همشهری کسی نبود جز مشهدی حسن عزیزی که با هم اسیر شده بودیم. همدیگر را در آغوش گرفتیم و او به من گفت علی جان من همیشه نگران تو بودم و فکر نمی کردم در اینجا به هم برسیم. در جلوی یکی از آسایشگاه ها که سایه بود پتو پهن کردیم و چند تایی از بچه های اراک از جمله برادر حبیب اله فریدونی، ابراهیم یاسبلاغی و حسن غلامی با هم نشستیم و فارغ از همه اذیت و آزار عراقیها با هم خوش و بس کردیم تا آمار غروب هم پیش هم بودیموقتی سوت داخل باش زدند هر کس به آسایشگاه خودش رفت ما مشهدی حسن عزیزی را عمو حسن صدا می کردیم و او با برادر ابراهیم یاسبلاغی با هم در آسایشگاه شماره شش بودند و من هم که در آسایشگاه دو بودم.
معمولاً هروقت سوت آزاد باش می زدند اکثر افراد به طرف دستشویی ها می دویدند و نوبت می گرفتند. در کمپ هفده، دوازده باب دستشویی وجود داشت. من در صف دستشویی وبدم که دیدم برادر ابراهیم یاسبلاغی آمد و به من گفت عمو حسن مریض است و نمی تواند بیرون بیاید بعد از دستشویی با هم به آسایشگاه شش پیش عمو حسن رفتیم من پرسیدم عمو حسن چه شده؟ گفت علی جان دارم می میرم من به شوخی گفتم مگر سم خوردی که بمیری. گفت جدی می ویم.
قبلاً که گفتم آب شیرین و زلال کم بود و آنچه وجود داشت زلال نبود ما آب را با قوطی شیره خرما بر می داشتیم و دور آن را یک تکه پارچه می بستیم و زیر باد پنکه سقفی آسایشگاه قرار می دادیم تا خنک و زلال شود.
من قبلاً این کار را کرده بودم و آب موجود بود زیر بغل عم حسن را گرفتیم و به بیرون آوردیم اول به دستشویی بردیم بعد آوردیم در سایه خواباندیم کمی آب خورد که ان را هم بالا آورد. هیچ کس درد عمو حسن را نمی دانست چیست. ولی من وقتی او را بلند می کردم یک لحظه پیراهنش بالا رفت و بدنش نمایان شد که پهلوی عمو حسن کلاً کبود است فهمیدم در هنگام استقبال حسابی کتک خورده است که یکباره به یاد بی بی دو عالم حضرت زهرای مرضیه(س) افتادم که بین در و دیوار پهلویشان کبود شده بود.
در کمپ هفده هنوز بهداری و پزشک وجود نداشت فقط یک بهیار بود. وقتی کسی مراجعه می کرد از جیبش دو تا قرص در می آورد می داد و عمو حسن از شدت کتک سنگین و گرمای بالای چهل درجه گرما زده شده بود و درمانش هم فقط آب خنک و سرم بود که هیچ کدام وجود نداشت شب بیستم تیرماه حال عمو حسن بد می شود و دیگر حرف نمی زند. نگهبان ملعون و بهیار خبیث را صدا می زنند و آنها شرح حال عمو حسن را می گویند آن بهیار نانجیب به جای اینکه بیمار را به بیمارستان شهر انتقال دهد یک عدد قرص والیوم زاه را به خورد عمو حسن می دهد و ساکت می خوابد حالا بچه ها همه فکر می کردند که حال عمو حسن خوب شد چون خوابیدهب ود ولی غافل از اینکه آن قرص عمو حسن را به کما برده بود. صبح شد من رفتم با برادر یاسبلاغی و چند تایی دیگر عمو حسن را رو دست بلند کردیم و به بیرون آوردیم و هر چه صدا می کردیم فقط می گفت هان و دیگر هیچ. من و برادر ابراهیم و چند تایی از بچه های دیگر وقتی این وضع را دیدیم ایشان را نزدیکترین جا به طرف خروجی کمپ بردیم و من رفتم پیش همان بهیار خائن عراقی گریه کنان و با التماس گفتم به هر کسی اعتقاد داری ایشان را به بیمارستان شهر اعزام کن که این پلید گفت فرستادم حکم اعزام را از فرماندهی بیاورند وقتی که آوردند حتماً می برم. من برگشتم با چشمان گریان، خدا می داند من از اول اسارت تا به آن روز به عراقی جناعت التماس نکرده بودم وآن اولین و آخرین بار شد.
پیش عمو حسن و بچه هایی که دورش نشسته بودند گفتم بهیار خبیث قول داده در اولین فرصت ایشان را به بیمارستان می برد پس شما چند دقیقه پیش ایشان باشید من جهت رفع حاجت می روم. رفتم چون بچه ها مرا می شناختند و از ماجرا با خبر بودند نگذاشتند من در صف دستشویی معطل شوم وقتی از دستشویی خارج شدماحساس بدی به من دست داد از همانجا به جایی که عمو حسن را خوابانده بودیم نگاه کردم که دیدم جمعیت زیاد شده دیگر نفهمیدم آن فاصله هفتاد، هشتاد متری را چگونه طی کردم تا رسیدم جمعیت را کنار زدم و زیر پای عمو حسن نشستم و به پاهایش دست کشیدم و صدا کردم عمو حسن فقط یکبار گفت هان، پاهایش سرد شده بود و دیگر آن روز نیاید ساعت دقیق 9 صبح 20 تیرماه 1368 بود و عمو حسن تغییر نام داد به شهید عمو حسن عزیزی شهرت یافت و من اغراق نمی کنم به سر وصورت خود می زدم ومیگفتم چرا مرا تنها گذاشتی، پس اگر خانواده ات سراغ تو را از من گرفتند در جواب چه بگویم.
نکته قابل توجه این که عمو حسن هنگامی که اسیر شد اصلاً سواد نداشت و قرآن خواندن بلد نبود ولی در طول چهل و دو ماه اسارت سواد خواندن و نوشتن و قران خواند را تکمیل یاد گرفته بود. آری شهید عمو حسن عزیزی به امام هشتم غریب خود اقتدا کرد و در قربت اسارت از کمپ هفده به ملکوت اعلی پیوست. عمو حسن عزیزی شهید شد و عراقیها از ترس اینکه مبادا اسرا شورش کنند سوت داخل باش زدند و ما همگی به آسایشگاه رفتیم و عراقی ها پیکر پاک عموح سن را به بیمارستان بردند و کالبد شکافی کردند و به دروغ علت شهادت ایشان را ایست قلبی به صلیب سرخ جهانی گزارش کردند.
همان شب اول سرباز عراقی بنام عامر که فردی خشن و سبیل کلفت مسئول قاطع ما بود به پشت پنجره آسایشگاه ما امد و با یکی از برادران آشپزخانه بنام مهدی جابری صحبت می کرد که او مرا صدا زد من رفتم و سلام کردم و عامر عراقی حال مرا پرسید و به من تسلیت گفت و پرسید او(شهید) را قدر می شناختی؟ گفتم او (شهید) از اقوام من بود. پرسید چند تا بچه داشت؟ گفتم هشت تا، چهار تا دختر و چهار تا پسر. او (عراقی) به من قول داد اگر برای خاکسپاری افرادی ار این کمپ خواستند من شما و حاج اصغر تهرانی را که یکی از آشپزها بود را می فرستم ولی اینطور نشد و حدود ده روز بعد یکی از بچه های همدان بنام قربانعلی یاری که قبلاً به بیمارستان بودنش آمد و گفت شهید عمو حسن عزیزی را کالبد شکافی کردند و گفتند ایست قلبی کرده است و پیکر پاکش را جهت خاکسپاری به قبرستان مخصوص اسرای ایرانی در عراق بردند. لازم بذکر ات که پیکر پاک شهید عمو حسن عزیزی را در موخه 5/5/1381 هجری شمسی به میهن اسلامی اوردند و در گلزار شهدای شهرستان اراک به خاک سپردند.
فشار عراقیها هر روز بیشتر می شد یک شب گفتند باید ساعت ده شب همگی بخوابید ناگفته نماند کلاً در همه کمپها بدون استثنا خاموش کردن لامپها ممنوع بود و باید تا صبح روشن می ماند ما هم سرجای خودمان دراز کشیده بودیم ولی من بیدار بودم یک لحظه برای نوشیدن آب از حبانه (آب سردکن عراقی ها) به شکل گلدان بزرگ ایرانی که در داخل چهارپایه اهنی پشت پنجره گذاشته بودیم بلند شدم من تا دستم را به بیرون دراز کردم که آب بردارم سرباز عراقی بلا نسبت شما نفهم بی شعور بنام سعید دستم را گرفت و رفیاد می زد اسمت چیست من بخاطر اینکه اکثر بچه ها خواب بودند بیدار نشوند نامم را گفتم و یکی دیگر از بچه ها بنام علی اصغر جعفری اهل مشهد که بنده خدا اسهال گرفته بود در حال رفتم به دستشویی بود که نامش را نوشت.
صبح بعد از آمار سربازی بنام فاضل که از ترکهای ترکمن اربیل عراق بود اسم ما دونفر را خواند و گفت بیائید بیرون و آمدیم در محوطه و دیدیم از آسایشگاه های دیگر هم حدود ده الی دوازده نفر شدیم به صف ایستادیم همان سرباز ملعون فاضل گفت دستهایتان را جلو بگیرید و اوبا سیم زبر گچی که درون ان دو عدد سیم مسی وجود داشت به کف دو دستمان زد و فرستاد پیش یک ملعن دیگر که سر حفره ای به عمق 5/1 متر مثل تنور پر از آب، آنهم آب شور بود آن ملعون می گفت باید بروید داخل و سرتان را هم به زیر آب ببرید. بعد از اینکه از داخل آب بیرون آمدیم باز ک سرباز ملعون دیگر در نزدیکی حفره آب ایستاده بود هر کس از آب بیرون می آمد می گفت بخواب روی زمین غلط بخور هرکس غلز نمی خورد را با کابل و باتوم می زدند من که کمی از قبل سرماخوردگی جزئی داشتم هفت یا هشت تا غلط خوردم و دیدم سرم گیج رفت و حالت تهوع به من دست داد تصمیم گرفتم هر چه بزنند غلط نخورم که انجام دادم و سرباز ملعون دید من تکان نمی خورم مجبور شد یکی از بچه های آشپزخانه را صدا زد و گفت ایشان را به داخل آسایشگاه ببرید ولی بقه بچه ها را بعد از کلی غلطاندند در پشت آسایشگاه بیل و کلنگ آوردند و گفتند باید یک چاله به عمق سی سانتی متر و به طول و عرص 2*1 بکنید و گفت باید یکی یکی بروید داخل چاله قبر مانند بخوابید و بقیه او را تا زیر چانه مدفون می کردند و بعد از 15 دقیقه آن فرد بلند می شد و چاله را پاک می کردند و یکی دیگر را در داخل چاله می خواباندند.
ناگفته نماند دور تا دور این بندگان خدا ده ای=لی دوازده نفر با یک سیم خاردار حلقوی محصور کرده بودند تا کسی به طرف سایه فرار نکند چون آفتاب سوزان و دما هوا 40 درجه بالای صفر بود. از عراقیها سوال کردیم علت این همه فشار و کتک چیست؟ گفتند نا شما در لیست قرمز است گفتیم یعنی چه؟ گفتند شما شدیدترین مخالف حکومت صدام و پروپا قرص ترین طرف رژیم خمینی هستید و شما را آوردند اینجا تا بکشیم.
قابل توجه با همه ان کتک و فشار مضاعف ذره ای در روحیه بچه ها تاثیر منفی نداشت. نماز و دعاها و نیایش هایشان را انجام می دادند و روحیه شهادت طلبی و ولایت مداری همیشه تا آخر اسارت حرف اول رامی زد.
وقتی بچه ها دیدند عراقیها روز به روز فشار می آوردند کمی تغییر روش دادندد که عراقیها زود وضعیت را فهمیدند که کاسه صبر بچه ها در حال لبریز شدن است.
یک روز تاریخ دقیق آن یادم نیست ولی می دانم که بعد از شهادت عموحسن بود عراقیها همه ما را در محوطه جمع کردند همه با هم همهمه می کردندف چه خبر شده، لطف خدا بود ما آنجا همگی جمع بودیم که یکباره دیدیم چهر یا پنج نفر اسیر تازه آوردند بغل دستی من برادر عیسی صفرزاده گفت بچه ها حاجی! ما که نمی شناختیم گفتیم کدام حاجی؟ گفت بابا حاج آقا ابوترابی، وقتی همه بچه ها متوجه حضور حاج آقا ابوترابی شدند از شادی در پوست خود نمی گنجیدند. عراقیها حاج آقا را به آسایشگاه شماره شش بردند.
بعد از ظهر آن روز بچه ها همگی جمع شدیم و حاج آقا کلی برای ما سخنرانی کرد. در صحبتهایش بچه ها را به صبر و استقامت دعوت کرد و تاکید کرد که سربازان عراقی هم بنده خدا هستند شما به آنها احترام بگذارید حتماً آنها هم به شما احترام می گذارند.
راستش تا آن موقع ما به عراقیها حتی سلام هم نمی کردیم و همیشه با دید دشمن سرسخت به آنها می نگرستیم و انها تشنه وگرسنه احترام بودند مثلاً قانون بود که هر وقت سرباز عراقی را دیدیم باید به پای او بلند شویم که ما سعی می کردیم به هر طریقی این کار را انجام مدهیم فقط اگر کاری با سرباز داشتیم سلام می دادیم که انها خوب می دانستند که ما حتماً یک کاری داریم و جواب مثبت می داد.
یک تکه کلام که بچه ها وقتی سربازها را از فاصله چهل یا پنجاه متری می دیدند می گفتند سوار سیدی و او هم (سرباز عراقی) فکر می کرد سلام کردیم.
روز 15/5/1368 ماموران صلیب سرخ جهانی به کمپ جدیدالتأسیس ما آمدند. من به توسط یکی از بچه ها که به زبان انگلیسی مسلط بود به پیش یکی از ماموران صلیب سرخ رفتیم و ماجرای شهادت عموحسن عزیزی را به او شرح دادیم ولی مامور صلیب در جواب من گفت طبق گزارش سازمان پزشک قانونیدولت عراق علت مرگ اسیر ایرانی بنام حسن عزیزی ایست قلبی بوده است. دوباره من تأکید کردم که عراقیها دروغ گفتند. اولاً او را به شدت کتک زده بودند که اثر کابل و باتوم در بدنش نمایان بود ثانیاً او به علت گرمای شدید مریض شد آب خنک نبود تجهیزات پزشکی اصلاً وجود نداشت شاید اگر یک سرم به او می زدند الآن زنده بود، ثالثاً اگر او را به بیمارستان شهر انتقال می دادند او امروز زنده بود. عراقیها به شما دروغ گفته اند و او گفت جنازه را به ما نشان ندادند، بحث ما حدود نیم ساعت طول کشید ولی بی نتیجه بود. چون شهید عمو حسن عزیزی دیگر پیش خدا بود و من طبق روال همیشه دو عدد نامه از طرف خانواده ام دریافت کردم و شب جواب آنها را نوشتم. ضمناً در نامه خبر شهادت شهید عمو حسن عزیزی را به خانواده ام نوشتم.
آمدن صلیب سرخ این یک حسن خوب را داشت آن خبر فوت پدر یکی از برادران اهل شمال بنام محمدعلی بابانیا که ارایشگر قاطع ما بود باعث شد که ما برای عمو حسن عزیزی مجلس ختم برگزار کنیم چون عراقیها قبلاض اجازه ندادند. با مرحوم حاج سید علی اکبر ابوترابی فر صحبت کردیم و او هم موافقت کرد و گفت آقای بابنیا به توسط ارشد کمپ از عراقیها اجازه بگیر و آن بنده خدا هم رفت واجازه گرفت از قضاء من و آقای بابانیا با هم در آسایشگاه دو بودیم تاریخ دقیق مجلس ختم یادم نیست ولی می دانم که بعد از رفتن صلیب سرخ جهانی مجلس برگزار شد.
ادامه در صفحه 2